امروز پنجشنبه 01 آذر 1403 http://bayanshafahi2.cloob24.com
0

پنجره باز

The Open Window by H. H. Munro (Saki)

 

"عمه خانم به زودی خدمتتنون می رسند آقای ناتل " دختر پانزده ساله ای به خونسردی این را گفت و اضافه کرد " در این فاصله شما باید من رو تحمل کنید".

 فریمتون ناتل تلاش می کرد برای دختر حرفهایی بزند که نشان بدهد از سروقت نیامدن عمه ناراحت نیست. در واقع آقای ناتل بیشتر از هر موقعی شک کرده بود که آیا این مهمانی های تشریفاتی پشت سرهم با آدمهایی کاملا غریبه به درمان اعصاب او کمک خواهند کرد؟ اما به هر حال او به این مهمانی ها تن داده بود.

 " من می دونم که حالت بدتر می شه" خواهرش وقتی که آقای ناتل می خواست به ده مهاجرت کند تا کمی تنها باشد این را گفت و  ادامه داد" اگه تو بری اونجا و گوشه عزلت بگیری و با یه نفر آدم زنده حرف نزنی اعصابت بدتر از موقعی می شه که افسرده هستی. من می تونم بهت نامه معرفی بدم برای چند نفری که اونجا می شناسم. بعضی از اونها تا اونجایی که یادم می اد آدمهای خیلی خوبی بودند"

 فریمتون متعجب یود خانم سپلتون بانوی محترمی که یکی از نامه های معرفی برای او بود. چرا اینقدر دیر می آمد.

 برادرزاده خانم سپلتون وقتی سکوت بینشان را کافی دید گفت: " با مردم زیادی این دور بر آشنا شدید؟"

 فریمتون گفت: " به سختی با یک نفر. خواهرم قبلا در خانه راهبه ها بود، حدود چهار سال پیش، بهم چند تا معرفی نامه برای چندنفری این دور و بر داده"

 جمله اخر را با پشیمانی واضحی بیان کرد.

 دختر جوان با خونسردی حرف او را دنبال کرد و گفت"  در واقع شما چیزی از عمه من نمی دونید؟"

 فریمتون حرفش را تایید کرد و گفت" فقط اسم و آدرس". در واقع فریمتون داشت به این فکر می کرد که آیا خانم سپلتون ازدواج کرده یا بیوه است. اما عجیب این بود که خانه نشانه هایی از سکونت مردانه داشت.

 " غم بزرگ عمه حدود سه سال پیش اتفاق افتاد " دختر ادامه داد " این قبل از این بود که خواهر شما به اینجا بیاد"

 " غم بزرگ؟ " فریمتون طوری این را گفت که انگار در این ده پرآسایش هیچ غمی نباید وجود داشته باشد.

 دختر همانطور که به پنجره بزرگ فرانسوی که به علفزار باز شده بود اشاره می کرد گفت" حتما تعجب می کنید که چرا ما پنجره رو توی این بعد از ظهر اکتبر باز گذاشتیم؟"

 فریمتون گفت" خب برای این موقع سال که پاییزه هوا یه کم گرمه. اما خب این پنجره چه ربطی به غم بزرگ عمه شما داره؟"

" سه سال پیش، یه روزی بیرون این پنجره، شوهرش و دو تا برادر جوونش برای شکار بیرون رفتند. اونا هیچ وقت برنگشتند. تو راه رفتن به شکارگاه، همه آنها به یک باتلاق بزرگ و وحشتناک فرو رفتند. زمین جایی که اصلا کسی فکرشو نمی کرد تو تابستون باتلاق داشته باشه، از یه جای مطمئن به یه جای خطرناک تبدیل شد. جسدشون هیچ وقت پیدا نشد. بدترین و وحشتناکترین قسمتش همین بود" صدای دخترجوان به لکنت افتاده بود " عمه بیچاره فکر می کنه یه روزی اونا برمی گردند. اونا و سگ قهوه ای کوچیکشون که اونم گم شد. فکر می کنه اونا برمی گردند و اون می تونه اونها رو از همین پنجره ببینه. به خاطر همینه که پنجره رو هر بعد از ظهر باز می گذاره تا غروب بشه. عمه بیچاره عزیزم، اغلب در مورد اینکه اونها چطور رفتند و اینکه شوهرش بارانی سفیدش رو توی دستش نگه داشته بود و رونی برادر جوونترش آواز می خونده و دستش می انداخته که " هی برتی چرا بالا و پایین می پری " تا اون رو عصبانی کنه. می دونید چیه؟ من گاهی اوقات تو بعداظهرهایی مثل الان. یه حس غریبی دارم که همه اونها دارن از میان پنجره دیده می شن"

 دختر حرفش را با لرزش کوتاهی نیمه تمام گذاشت. فریمتون وقتی عمه خانم با رگبار "معذرت می خوام"، "معذرت می خوام "وارد اتاق شد. احساس آسودگی کرد.

او گفت:" امیدوارم ورا سرگرمتون کرده باشه؟"

فریمتون جواب داد:" دختر جالبیه"

 خانم سپلتون به تندی حرف می زد: امیدوارم پنجره باز اذییتنون نکرده باشه. شوهرم و برادرانم از شکار برمی گردند و همیشه از این طرف می آیند.  برای شکار رفتند اطراف مرداب. وقتی که برگردند حتما فرشهای زیبای منو پر گل و کثیفی می کنند. مردها رو که می شناسید، مگه نه؟

 او با خوشحالی در مورد شکار و کمبود پرندگان و اینکه اردکها در زمستان چند تا خواهند بود وراجی می کرد.  برای فریمتون همه اینها به طرز ناگواری ترسناک بود. او برای عوض کردن بحث به صحبتی که کمتر ناگوار باشد موفق شد تلاش ناامیدانه ای بکند. او توجه زن میزبانش را جلب کرد اما چشمان زن مدام روی پنجره و علفزار پشت آن نگاه می کرد و توجه کمی به فریمتون می کرد. و این مطمئنا برای فریمتون مایه تاسف بود زیرا او می بایست برای این دیدار پول می پرداخت و اینگونه پولش را دور می ریخت.

"  دکترها به من دستور دادند که باید کاملا استراحت کنم، بدور از هیجان، از همه چی باید پرهیز کنم حتی حرکات بدنی" فریمتون همینطور ادامه می داد با این پندار غلط که این آدمهای غربیه برای آشنا شدن با او می خواهند هر نکته ای را در مورد بیماری و ناتوانی او و یا علت و درمانش بدانند. فریمتون ادامه داد:" می دونید دکترها در مورد رژیم غذایی من زیاد توافق نداشتند"

 خانم سپلتون با صدای کسلی که بعد از یک خمیازه بود گفت:" تفاهم نداشتن؟"  بعد ناگهان انگار تمام حواسش جمع شد و هوشیار شد – اما نه به حرفهای فریمتون.

 او داد زد: " بلاخره رسیدند. درست برای صرف چای. اوه ببینشون تا سر پر گل شدند"

 فریمتون به آرامی برگشت و به ورا نگاه همدردانه ای کرد. دختر با چشمانی پر از وحشت به پنجره باز زل زده بود. فریمتون ناامیدانه و با ترسی غریب در صندلی اش برگشت و به مسیر نگاه آن دو خیره شد.

 در میان تاریک روشن غروب سه شخص دیده می شدند که از طرف مرغزار به سمت پنجره می آمدند.  همه آنها اسلحه حمل می کردند و یکی از انها بارانی سفید پوشیده بود. سگ قهوه ای رنگ همه با خستگی کنار پای مردها راه می آمد. آنها بی صدا به خانه نزدیک شدند تا اینکه صدای جوانی  با آهنگ صدا زد" برتی بت می گم برا چی بالا و پایین می پری"

 فریمتون به تندی به عصا و کلاهش چنگ زد از میان هال و از در خانه و سنگفرش جلوی خانه به سرعت گذشت. او طوری سریع می رفت که نزدیک بود به یک دوچرخه سوار برخورد کند.

 مردی که که اسلحه مکینتاش حمل می کرد از میان پنجره گفت: " عزیزم، ما رسیدیم. کمی گلی شدیم ولی بیشترش دیگه خشک شده. اون مردی که مثل تیر از خونه زد بیرون کی بود؟"

خانم سپلتون جواب داد:" یه مرد عجیب غریبی به اسم آقای ناتل! که فقط بلد بود در مورد بیماریش حرف بزنه و بدون معذرت خواهی یا خداحافظ گذاشت رفت. انگار که روح دیده باشه."

ورا با خونسردی گفت: " فکر کنم به خاطر سگمون بود. او برا من تعریف کرد یه زمانی تو هند بوده و توی یه قبرستون یه ده یه گله سگ وحشی بهش حمله می کنند. اون مجبور می شه بره توی یه قبری که تازه کنده شده بود و شب رو اون تو سر کنه درحالی که اون سگهای وحشی بالاسرش پارس می کردند و زوزه می کشیدن  و دندنهای تیزشون رو بهش نشون می دادند. این برای دیوونه شدن آدم کافیه."

استعداد ورا قصه سرهم کردن بود.

تبلیغات متنی
فروشگاه ساز رایگان فایل - سیستم همکاری در فروش فایل
بدون هیچ گونه سرمایه ای از اینترنت کسب درآمد کنید.
بهترین فرصت برای مدیران وبلاگ و وب سایتها برای کسب درآمد از اینترنت
WwW.PnuBlog.Com
ارسال دیدگاه