ترجمه داستان خانه عروسکی The Doll's House - Katherine Mansfield
خانه عروسکی
پدید آورنده: کاترین منسفیلد
خانم «هی» پیرزن مهربان و دوست داشتنی، مدتی نزد خانواده «برنل» مانده بود. او وقتی به شهر بازگشت، یک خانه کوچک عروسکی برای بچه ها فرستاد. این خانه آن قدر بزرگ بود که خدمتکار و مرد گاریچی، آن را به حیاط آوردند و کنار در اتاق غذاخوری، روی دو تا جعبه چوبی جای دادند. تابستان بود و برف و باران خانه را تهدید نمی کرد. خانه چوبی باید آن قدر در حیاط می ماند تا بوی رنگ آن از بین می رفت. خانه کوچک، هر چند بخشندگی و مهربانی خانم هی را نشان می داد؛ اما به نظر عمه «بریل» بوی رنگ آن، همه را میآزرد. این تازه قبل از آن بود که بستهبندی دور آن را باز کنند
خانه کوچک، حالا با رنگ سبز تیره اسفناجی _ که قسمتهایی از آن با زرد روشن مشخصتر شده بود – در مقابل چشمها برق میزد. دو لوله بخاری خیلی کوچک، به رنگ قرمز و سفید، در بالای بام خانه چسبانده شده بود و در زرد رنگ و براق آن، درست مثل یک تکه شکلات کره ای به نظر میرسید. خانه چهار تا پنجره داشت که همه واقعی بودند و شیشه های کوچک را، تختههای چوبی پهن و سبز رنگ از هم جدا می کرد.
در بالای در ورودی خانه، یک سر در کوچک زرد رنگ ساخته شده بود که قطرههای طلایی از آن شره کرده و روی لبههای آن خشک شده بود.
با تمام اینها، یک خانهی کوچک کامل و بی نقص بود ممکن نبود کسی از بوی تند رنگ آن آزرده شود؛ چون این خود، بخشی از لذتِ داشتن چنین خانهای و تازگی آن بود.
زود باشید! یکی بیاد آن را باز کند!
پارچه بزرگی، تمام نمای داخل خانه را از نظرها پوشانده بود. خدمتکار با چاقوی جیبی خود، زبانهی چفت کنار در را آزاد کرد و در باز شد. همه در یک لحظه به یکدیگر و به اتاق پذیرایی، ناهارخوری، آشپزخانه و دواتاق خواب خانهی کوچک خیره ماندند.
راستی که بهترین راه چشم انداز داخل خانه، همین بود. چقدر تماشایی بود و چقدر جالبتر وقتی که دزدانه از لای در به اتاق پذیرایی نه چندان لوکس و کوچکش نگاهی میاندازیم که یک جا لباسی با دو چتر آویخته بر آن، آنجاست. آری چشم انداز داخل خانه چنین بود. درست همان چیزهایی را داشت که بچه ها به شوق دیدن آنها توی اتاقها سرک میکشند.
بچه های خانواده برنل، با حیرت آهی کشیدند، برای آنها منظره پر هیجان و بسیار جالبی بود. آنها هرگز چنین چیزی در تمام عمرشان ندیده بودند. تمام اتاقها کاغذ دیواری شده بود و تابلوهای نقاشی با قابهای طلایی روی دیوارها دیده می شد.
کف همه اتاقها، پوشیده از فرش قرمز رنگ بود. مبلهای قرمز رنگ اتاق پذیرایی و صندلیهای سبز رنگ اتاق ناهارخوری، همه از پارچههای ضخیم پرزدار پوشیده شده بود. روی میزها و تختخوابها را رومیزی و روکشهای واقعی کشیده بودند. یک ننوی بچه، یک اجاق، یک قفسهی جا ظرفی با بشقابهای ظریف کوچک و یک تنگ بزرگ آب، از دیگر لوازم خانه بودند. اما در این میان، آنچه را «کیزیا» بیش از همه دوست میداشت، چراغ روشنایی اتاق ناهار خوری بود. این چراغ، در وسط میز ناهار خوری قرا ر داشت؛ یک چراغ رومیزی کوچک و بسیار زیبا با حباب سفید رنگ که مخزن آن پر بود. گرچه نمی شد آن را روشن کرد، ولی مایعی مثل نفت در مخزن آن بود که با تکان دادن چراغ جا به جا می شد.
عروسک پدر و مادر، طوری در اتاق پذیرایی خشک و بیحرکت به حالت درازکش لمیده بودند که انگار از حال رفتهاند. دو بچهی آنها، طبقهی بالا در خواب بودند. این عروسکها، در واقع خیلی بزرگ و خارج از اندازهی خانهی کوچک بودند و اصلاً به نظر نمیرسید که به خانهی کوچک تعلق داشته باشند؛ اما چراغ میز ناهارخوری بینظیر بود. انگار که داشت با لبخند به کیزیا میگفت:
«آهای! من اینجا زندگی می کنم.» آخر آن یک چراغ واقعی بود.
صبح روز بعد بچه های برنل به زحمت توانستند خود را با آن سرعتی که انتظار داشتند به مدرسه برسانند؛ آنها از شوق اینکه پیش از خوردن زنگ، در بارهی خانهی کوچکشان حرف بزنند و برای بچهها پز بدهند در پوست خود نمیگنجیدند.
«ایزابل» گفت: من باید اول تعریف کنم، چون از همه شما بزرگتر هستم. شما می توانید بعد از من صحبت کنید.
نمی شد به او ایراد گرفت. آخر ایزابل هر چند خیلی ریاست طلب بود، ولی همیشه هم او درست میگفت. «لاتی» و کیزیا هم، معنی بزرگتر بودن او را به خوبی میفهمیدند. آن دو راه خود را از میان انبوه آلالهی کنار جاده گشودند و چند تا از آنها را لگد کردند ولی در جواب خواهر بزرگتر چیزی نگفتند. ایزابل ادامه داد: و این منم که تصمیم می گیرم کدام یک از بچهها می تواند قبل از بقیه به تماشای خانه عروسکی بیاید. مامان خودش گفت که انتخاب با من است.
بچه ها اجاز داشتند تا زمانی که خانه کوچک در حیاط بود هر دفعه دو تا از دخترهای مدرسه را برای تماشای آن به منزل بیاورند؛ البته به شرط اینکه از نوشیدن چای خبری نباشد و توی اتاقها هم سرک نکشند. آنها باید بی سر و صدا در حیاط میایستادند و ضمن تماشای خانهی کوچک به صحبتهای ایزابل درباره زیبایهای آن گوش می دادند. لاتی و کیزیا به همین هم راضی بودن که گوشهای بایستند و هنر نمایی ایزابل را تماشا کنند.
بچه ها با اینکه خیلی عجله کرده بودند، ولی همین که به نرده های قیراندود و زمین بازی رسیدند، صدای زنگ مدرسه بلند شد. آنها فقط توانستند به سرعت کلاه از سر بردارند و پیش از این که حضور و غیاب شروع شود، خود را داخل صف جا کنند. هرچند فرصت از دست رفته بود، ایزایل اهمیتی نداد. او بیدرنگ قیافهی آدمهایی که دارند موضوع مهم و اسرارآمیزی را پنهان می کنند، به خود گرفت؛ بعد دستش را جلوی دهان گذاشت و آهسته به بچه های دور و برش گفت: «هی دخترها! حرف خیلی مهمی دارم که زنگ تفریح به شما می گویم.»
زنگ تفریح خورد و بچه ها همه دور ایزابل را گرفتند، هم کلاسی های او بر سر اینکه دست دور گردن او بیندازند، با او قدم بزنند یا خود را دوست نزدیک او نشان بدهند و با چاپلوسی لبخندی بر لب داشته باشند، با هم دعوا داشتند. کنار زمین بازی، زیر درخت کاج بزرگ، ایزایل معرکه ای راه انداخته بود. دخترها از سر و کول هم بالا می رفتند و خنده کنان یکدیگر را هل می دادند تا به او نزدیک شوند. تنها دخترهای «کلوی» دور از معرکه بودند. آن دو همیشه دور از جمع بچه ها میماندند و ترجیح می دادند به بچه های برنل نزدیک نشوند.
در واقع، این مدرسهای نبود که خانوادهی برنل راضی شوند بچه هایشان را به آنجا بفرستند؛ ولی چون تا کیلومترها دورتر، مدرسهی دیگری نبود، بچه های آنها هم مثل سایر بچهها، به این مدرسه می رفتند. در نتیجه، همه بچه های آن ناحیه از دخترهای قاضی و دکتر، بچه های صاحب فروشگاه گرفته تا شیر فروش، همگی مجبور بودند با هم به یک مدرسه بروند و بیایند. باید گفت – هر چند نگفتن آن بهتر است – در این مدرسه تعدادی پسر بچه خشن و بی ادب هم بودند؛ به خاطر اینها هم که شده، لازم بود یک خط مرزی میان بعضی از بچهها رعآیت می شد. بچههای کلوی در آن سوی این خط قرار داشتند. خیلی از بچهها – از جمله بچههای برنل – حتی اجازهی صحبت کردن با بچههای کلوی را نداشتند. آنها با گردنهای افراشته از کنار بچههای کلوی میگذشتند. بقیهی بچههای مدرسه نیز در حرکات و رفتارشان از اکثریت تقلید می کردند و این باعث شده بود که بچههای کلوی منزوی شوند و همه از آنها دوری کنند. کار به جایی رسیده بود که حتی خانم معلم هم میان بچهها فرق میگذاشت. وقتی «لیل کلوی» با یک دسته گل خیلی معمولی و ساده، پیش معلم می رفت، خانم معلم با لحن خاصی با او صحبت می کرد و در همان حال به بچهها لبخند میزد.
مادر آنها زن رختشوی کوتاه قد و زحمتکشی بود. او تمام روز برای کار، از این خانه به آن خانه می رفت و این به اندازهی کافی برای بچهها ناخوشایند بود. اما آقای کلوی کجا بود؟ کسی به درستی نمیدانست. همه میگفتند او در زندان است. پس آن دو، دختران یک رختشوی و یک زندانی بودند. راستی که چه همنشینهای خوبی برای بچههای مردم بودند!
وضع ظاهر آنها هم قوز بالا قوز بود. معلوم نبود خانم کلوی چرا لباسهای به آن بی ریختی را تن آنها می کرد. در حقیقت او لباس بچهها را از تکه پارچههایی که مردم به او می دادند، میدوخت. برای مثال، لباس مدرسه لیل کلوی، که دخترکی ساده و درشت اندام با صورتی کک مکی بود، از پارچهی پشمی رومیزی سبز رنگ خانوادهی برنل دوخته شده بود. آستینهای لباس او، از پارچه پردهای ضخیم و قرمز رنگ خانواده «لوگان» بود. کلاه زنانه ای که پیشانی بلندش را میپوشاند، زمانی مال خانم «لیکی»، مدیر پستخانه، بود، لبه این کلاه، از پشت برگشته بود و پر قرمز رنگی آن را زینت می داد؛ چه آدم کوچولوی عجیبی! ممکن نبود کسی او را ببیند و نخندد. «السی ما»، خواهر کوچکتر او، پیراهن سفید بلندی میپوشید که بیشتر شبیه لباس خواب بود. یک جفت پوتین پسرانه هم به پا می کرد. در واقع السی ما هرچه میپوشید، به نظر عجیب و غریب میآمد. از لاغری مثل نی قلیان بود. موهایش کوتاه بود و نگاهی بسیار گرفته و غمگین داشت؛ درست مثل یک جغد! کسی لبخند او را ندیده بود. خیلی هم کم حرف می زد صبح تا شب کنار خواهرش لیل بود و همیشه گوشه دامن او را محکم در دست نگه میداشت هر جا لیل می رفت، السی ما هم دنبالش بود: در زمین بازی، در راه رفتن به مدرسه و برگشتن. همه جا السی ما چسبیده به لیل، و پشت سرش حرکت می کرد. تنها وقتی که حسابی خسته می شد و یا چیزی از خواهرش می خواست، گوشهی لباس او را محکم میکشید. آن وقت لیل می ایستاد و به او نگاه می کرد. بچه های کلوی حرف همدیگر را خوب می فهمیدند.
دو خواهر، کناری گوش ایستاده بودند و نمی شد جلوی شنیدن آنها را گرفت. وقتی دخترها رو برگرداندند و با تحقیر به آن دو پوزخند زدند، لیل مثل همیشه شرمگین و ساده لوحانه لبخند زد و السی ما فقط نگاه خیرهاش را به زمین انداخت.
صدای سرشار از غرور ایزابل که از خانه کوچک تعریف می کرد، به گوش میرسید. بچه های دیگر مطمئن بودند که با دیدن فرشهای کوچک آن، تختخوابها با آن روتختی های واقعی اش و اجاق و دریچه فر، شور و احساس جالبی به انسان دست می دهد.
همین که تعریفهای ایزابل تمام شد، کیزیا از فرصت استفاده کرد و گفت: «ایزابل تو فراموش کردی چراغ را بگویی.»
ایرابل گفت: اوه، بله. و خانه یک چراغ شیشه ای خیلی کوچک و زرد رنگ با یک حباب سفید هم دارد. چراغ، روی میز ناهار خوری گذاشته شده است و شما هرگز نمی توانید تفاوتی میان آن و یک چراغ واقعی ببینید.
کیزیا که پیش خودش فکر می کرد ایزابل حتی نصف آنچه که باید از چراغ بگوید نگفته است، با صدای بلند گفت: «این چراغ از همهی چیزهای دیگر خانه بهتر است.»
ولی هیچ کس توجهی به حرف او نکرد. ایزابل سرگرم انتخاب دو نفری بود که می توانستند بعد از ظهر، خانهی کوچک را ببینند. «امی کول» و «لینا لوگان» انتخاب شدند. بقیه دخترها وقتی فهمیدند که آنها هم بخت تماشای خانه را دارند – هر چند از انتخاب نشدن خود کمی از ایزابل دلخور بودند – سعی کردند خود را به او نزدیکتر کنند. هر کس دست دور کمر ایزابل حلقه می کرد و با او مسافتی قدم میزد. هرکدام از آنها چیزی داشت که در گوش او نجوا کند و آن این راز بود: «ایزابل فقط دوست من است!»
تنها دخترهای کلوی فراموش شده بودند. چون دیگر چیز بیشتری برای شنیدن نبود، آنها کم کم از آنجا دور شدند.
چند روزی گذشت. خیلی از بچه ها خانه عروسکی را دیدند و قصه آن همه جا بخش شد. خانه تنها موضوعی بود که همه جا در بارها ش صحبت می شد.
تو، خانهی عروسکی دخترهای برنل را دیده ای؟
- راستی که خیلی قشنگ است!
- تو هنوز آن را ندیدهای. بگذار من برآیت بگویم.
کار به جایی رسید که وقت غذا خوردن هم صحبت بر سر خانه کوچک ادامه داشت. دخترها زیر کاجها مینشستند و ساندویچ گوشت و برشهای بزرگ و کره مالیدهی کیک خود را میخوردند. دخترهای کلوی، در حالی که السی ما مثل همیشه دستش به لباس لیل گیر بود، تا می توانستند به جمع آنها نزدیک می شدند. آن دو در گوشه ای می نشستند و ساندویچ های مربایی خود را – که پیچیده در روزنامه ای مرطوب و آغشته به لکه های بزرگ و قرمز رنگ بود – گاز می زدند و همزمان به صحبتهای دخترها گوش می دادند.
کیزیا گفت: مادر! می توانم از دخترهای کلوی بخواهم فقط یک بار برای تماشای خانه عروسکی بیایند؟
نه. به هیچ وجه!
مامان آخر برای چه؟
زود پاشو برو دنبال کارهایت! خودت دلیلش را خوب میدانی.
سرانجام روزی رسید که همه، به جز دخترهای کلوی، آن خانه عروسکی را دیده بودند. آن روز، خانه عروسکی دیگر جذابیت خودش را برای بچه ها از دست داده بود. وقت غذا خوردن بود. بچه ها همگی زیر درختان کاج دور هم ایستاده بودند. ناگهان چشمشان به دخترهای کلوی افتاد که تنها در گوشهای ایستاده و مشغول خوردن ساندویچ بودند و به حرفهای آنها گوش می دادند. دخترها تصمیم گرفتند آنها را اذیت کنند.
«رامی کول» بدگویی از آنان را شروع کرد:
لیل کلوی وقتی بزرگ شد خدمتکار خواهد شد.
ایزابل برنل چشمکی زد و گفت: «آه! چقدر بد!»
امی لقمه اش را قورت داد و با حرکت سرش، حرف ایزابل را تایید کرد: «درست است. واقعاً که راست گفتی. حقیقت است.» او درست همان حالت مادرش را در این مواقع، به خود گرفته بود. لینا لوگان پلکهای چشمهای ریزش را به هم زد و گفت: «میخواهید بروم از خودش بپرسم؟»
«جسی می» گفت: «شرط میبندم این کار را نمی کنی!»
لینا جواب داد: «پوف! من از هیچ کس ترسی ندارم.»
او از هیجان جیغی کشید و در حالی که از جلوی دخترها میگذشت، گفت: «تماشا کنید. خوب به من نگاه کنید.»
بعد همینطور که می رفت و یک پا و دو پا سر میخورد و دست جلوی دهانش گذاشته بود و ریز میخندید، پیش آن دو خواهر رفت.
لیل از خوردن دست کشید و با عجله بقیهی غذا را لای روزنامه پیچید. السی ما لقمهاش را دیگر نجوید. چه اتفاقی می خواست بیفتد؟
لینا با فریاد پرسید: «لیل کلوی! این درست است که وقتی بزرگ شدی، خدمتکار خواهی شد؟»
برای چند لحظه، سکوت کامل حکمفرما شد. لیل به جای پاسخ دادن، لبخندی ساده و توأم با شرم تحویل داد. به نظر نمیرسید که او این سؤال را به دل گرفته باشد یا به آن اهمیتی داده باشد. لینا بدجوری خیط شده بود. دخترها آهسته شروع به خندیدن کردند. لینا که تاب تحمل این وضع را نداشت، دستهایش را به کمر زد و با نفرت گفت: «آره! همه میدانند که پدر تو، توی زندان است!»
این حرف آن قدر عجیب و تکان دهنده بود که تمام دخترها را به شدت هیجانزده کرد. احساس لذت عجیبی به آنها دست داد و دوان دوان از آنجا رفتند. یکی از آنها طناب بلندی پیدا کرد و دسته جمعی شروع به طناب بازی کردند آنها تا آن روز صبح، آن قدر بلند نپریده و به آن سرعت دسته جمعی ندویده بودند.
خدمتکار، آن روز بعد از ظهر، با کالسکهای یک اسبه، دنبال بچهها آمد و آنها را به خانه برد. خانوادهی برنل میهمان داشتند و ایزابل و لاتی که همیشه از داشتن میهمان خوشحال می شدند. برای عوض کردن روپوششان به طبقهی بالا رفتند.
کیزیا یواشکی از در پشتی بیرون رفت. هیچ کس آن جا دیده نمی شد. او سرگرم تاب خوردن روی در بزرگ و سفید رنگ حیاط شد. چیزی نگذشته بود که از دور، دو نقطهی کوچک در امتداد جاده به چشمش خورد. نقطهها نزدیکتر و بزرگتر شدند.
آنها یک راست به طرف او میآمدند. کم کم توانست تشخیص بدهد که یکی از آنها، جلوتر و دیگری چسبیده به دنبال اولی پیش میاید. حالا دیگر به وضوح میدید که آنها دختران کلوی هستند. کیزیا از تاب خوردن دست کشید، خودش را کمی سر داد و مثل اینکه بخواهد فرار کند از بالای در پایین آمد؛ اما کمی مکث کرد. دخترهای کلوی جلوتر آمدند سآیهشان خیلی بلند و کشیده، کنارشان به پیش میلغزید. سرهای سآیهها، درست روی آلالههای کنار جاده کشیده می شد. کیزیا دوباره از در بالا رفت. همینطور که سوار بر در، رو به بیرون تاب میخورد، یک مرتبه تصمیم خود را گرفت.
او رو به دخترهای کلوی که از کنارش میگذشتند گفت:
آهای! سلام بچهها!
دخترها چنان شگفت زده شدند که در جای خود ایستادند لیل لبخند سادهاش را به لب آورد و السی ما از تعجب به کیزیا زل زد.
کیزیا گفت: «اگر دوست دارید، بیایید خانهی عروسکی ما را ببینید.» و انگشت پایش را روی زمین کشید.
لیل سرخ شد و سرش ر ابه نشانهی «نه» تکان داد.
کیزیا پرسید: برای چی؟
لیل نفس عمیقی کشید و گفت: «مادرت به مادر ما گفته که شما نباید با ما حرف بزنید.»
کیزیا که برای این حرف، جوابی نداشت گفت: «اوه! بله میدانم؛ ولی این مهم نیست، شما می توانید بیایید و خانهی عروسکی ما را ببینید. زود باشید بیایید! هیچ کس شما را نمی بیند.»
لیل باز هم با سر، جواب رد داد.
کیزیا پرسید: «دوست ندارید بیایید؟»
دامن لیل به یک باره تکانی خورد و محکم کشیده شد. او به عقب برگشت؛ السی ما اخم کرده بود.
چشمان درشت او عاجزانه به لیل نگاه کرد. السی ما دوباره گوشهی دامن او را محکم کشید. لیل به راه افتاد و کیزیا راه را به او نشان داد. آنها مثل دو تا بچه گربهی بیخانمان، کیزیا را سرتاسر حیاط تا محل خانهی عروسکی دنبال کردند.
کیزیا گفت: «نگاه کنید! آنجاست.»
لحظهای مکث کردند صدای نفسهای بلند لیل به گوش میرسید او تا حدی خرخر می کرد.
السی ما مثل تکه سنگی خاموش و بی حرکت بود.
کیزیا با مهربانی گفت: «صبر کنید در را کنار بزنم.»
او چفت کنار در را آزاد کرد و دخترها توانستند داخل خانه را ببینند.
این اتاق پذیرایی است، آن یکی ناهارخوری و آن یکی هم.
کیزیا!
این صدای عمه بریل بود. دخترها همه به طرف صدا برگشتند. عمه جلوی در پشتی ساختمان ایستاده بود. او طوری به آن صحنه زل زده بود که انگار نمی توانست آنچه را می بیند، باور کند.
عمه که عصبانیتش را فرو مینشاند ادامه داد: «چطور جرئت کردی دخترهای کلوی را به حیاط راه بدهی! تو خوب میدانی که اجازه نداری با آنها حرف بزنی. بچهها بیرون! زود باشید از اینجا دور شوید و دیگر هم اینجا نیایید.»
بعد هم به حیاط آمد و کیش کیشک نان بچه ها را مثل جوجه از حیاط بیرون راند. و با سردی و غرور گفت زود بروید بیرون!
در واقع احتیاجی نبود که دوباره این را به بچهها بگوید.
آنها داشتند از شرم میسوختند و به یکدیگر چسبیده بودند. لیل که درموقع راه رفتن، پاها را مثل مادرش جمع می کرد و السی ما که پاک گیج شده بود، از حیاط بزرگ گذشتند و از لای در سفید رنگ بیرون خزیدند.
عمه بریل با تندی به کیزیا گفت: «دخترهی بدجنس و نافرمان!» و آنگاه در خانهی عروسکی را محکم به هم کوبید.
عمه بعد از ظهر بسیاری بدی را گذرانده بود. نامهای از «ویلی برنت» به دستش رسیده بود، یک نامهی تهدیدآمیز وحشتناک؛ ویلی در نامهاش گفته بود که اگر عمه عصر همان روز او را در «پالمن بوش» ملاقات نکند، خودش به در منزل عمه میاید تا دلیل نیامدنش را بپرسد! اما حالا که عمه موشهای کوچولوی کلوی را خوب ترسانده و کیزیا را هم حسابی دعوا کرده بود، کمی احساس آرامش می کرد. بعد در حالی که چیزی را با خود زمزمه می کرد، به داخل ساختمان برگشت.
دخترهای کلوی بعد از اینکه به اندازهی کافی از دید خانوادهی برنل دور شدند، کنار جاده روی تکهای لولهی ناودانی بزرگ و قرمز رنگ نشستند تا کمی استراحت کند. گونههای لیل هنوز میسوخت. او کلاه پردارش را از سر برداشت و روی زانویش گذاشت. آنها با نگاهی پر از رؤیا، از بالای چراگاه و یونجهزار آن سوی نهر آب، به دستههای بافته شدهی ترکههای چوب، در جایی که گاوهای خانوادهی لوگان در انتظار دوشیدن بودند، چشم دوختند. راستی آنها در چه فکری بودند؟
السی ما با آرنج به پهلوی خواهرش زد، او حالا دیگر آن زن بداخلاق و عصبانی را از یاد برده بود.
با انگشت ضربهای به پر کلاه خواهرش زد و لبخندی بر لبهایش نشست؛ یکی از آن لبخندهایی که خیلی کم از او دیده می شد.
او به نرمی گفت: من آن چراغ رومیزی کوچک را دیدم.
بعد، هر دو خواهر دوباره ساکت شدند.
- لینک منبع
تاریخ: شنبه , 10 مهر 1395 (00:34)
- گزارش تخلف مطلب