امروز جمعه 31 فروردین 1403 http://bayanshafahi2.cloob24.com
0

ترجمه داستان ماشین پرنده اثر رِی بردبری

در سال 400 پس از میلاد مسیح، امپراطور یوآن تخت‌گاهش را در پناه دیوار بزرگ چین زده بود و زمین سبز و سیراب از باران خود را برای فصل برداشت آماده می‌کرد. مردمان قلمرویش در صلح و صفا نه فراتر از اندازه خوشحال بودند و نه اندوهناک.

صبح زود روز اول از هفته‌ی اول از دومین ماهِ سال نو، امپراطور یوآن چای می‌نوشید و برای مقابله با دم گرم هوا خود را باد می‌زد که خدمتگزاری دوان‌دوان از روی کاشی‌های آبی و سرخ باغ آمد و به فریاد گفت: «امپراطورا! امپراطور، معجزه!»

امپراطور گفت: «آری. امروز هوای صبح دل‌پذیر است.»

خدمتگزار شتابان کرنشی کرد و گفت: «نه، نه؛ معجزه!»

«این چای که به دهانم بسیار خوش طعم می‌آید، حتماً معجزه است.»

«نه، نه، اعلی حضرتا.»

«بگذار ببینم. خورشید بالا آمده و در آستانه‌ی روزی نو هستیم. یا دریا آبی است. این بهترین معجزه است.»

«اعلی حضرتا، یکی دارد پرواز می‌کند!»

امپراطور از باد زدن خود دست برداشت و گفت: «چه؟»

«مردی بال‌دار دارد در هوا پرواز می‌کند. آن بالا دیدمش. صدایی از آسمان بلند شد. من نگاه کردم و او را دیدم. مثل اژدهایی است که مردی را به دهان گرفته باشد. اژدهایی از کاغذ و بامبو، به رنگ خورشید و علف.»

امپراطور گفت: «خواب‌نما شده‌ای. صبح زود است و هنوز از رؤیای شبانه بیرون نیامده‌ای.»

«زود است، ولی من دیدمش! بیایید تا به چشم خود ببینید.»

امپراطور گفت: «همین جا نزدیک من بنشین. اندکی چای بنوش. اگر این طور باشد، خیلی عجیب می‌شود، مردی که پرواز می‌کند. تو باید وقت کنی در موردش فکر کنی، من هم باید بنشینم و سر فرصت خود را برای این صحنه آماده کنم.»

امپراطور و خدمتگزار چای نوشیدند.

بالاخره خدمتگزار گفت: «سرورم ممکن است برود.» امپراطور متفکرانه از جا برخاست و گفت: «خب حالا به من نشان بده چه چیزی دیده‌ای.»

قدم زنان به باغ رفتند، از روی چمن‌زاری سبز گذشتند، به پلی کوچک رسیدند و آن سوی آن، از میان درختان بیشه‌ای گذشتند تا به بالای تپه‌ای کوچک رسیدند.

خدمتگزار گفت: «آن‌جا!»

امپراطور به آسمان نگاه کرد.

و در آسمان مردی بود؛ می‌خندید، در ارتفاعی چنان عظیم می‌خندید که صدایش به زحمت به گوش می‌رسید. مرد بال‌هایی پوشیده بود ساخته از نی و کاغذ، با دمی زرد و زیبا؛ و مرد مثل بزرگ‌ترین پرنده‌ی جهان پرندگان، مثل اژدهایی تازه در سرزمین اژدهایان کهن در آسمان صبح، معلق در هوا، می‌خرامید.

مرد از بالا، پیچیده در بادهای خنک سحرگاهان صدایشان زد: «پرواز می‌کنم! دارم پرواز می‌کنم!»

خدمتگزار برایش دست تکان داد و فریاد زد: «بله! بله!»

امپراطور یوآن تکان نخورد. در عوض رویش را به سوی دیوار بزرگ چین گرداند که اینک داشت از میان مه دوردست سحرگاهی در تپه‌های سبز خود را نمایان می‌کرد و شکل می‌گرفت، به آن مار عظیم شکوهمند سنگی که شاهانه از این سوی افق تا آن سو پیچ و تاب خورده بود. دیوار شگرفی که در طی زمانی بی‌زمان ایشان را از هجوم خیل دشمنان در امان داشته و سال‌های سال حافظ صلح بوده است. شهر را دید، غنوده در بر رودخانه‌ای و راهی و تپه‌ای، که داشت بیدار می‌شد.

امپراطور به خدمتگزارش گفت: «بگو ببینم. کس دیگری غیر از تو هم این مرد پرنده را دیده است؟»

خدمتگزار که رو به آسمان لبخند می‌زد و دست تکان می‌داد گفت: «فقط منم اعلی حضرت.»

امپراطور لختی دیگر به آسمان نگاه کرد و بعد گفت: «صدایش کن تا پیش من بیاید.»

خدمتگزار دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد: «هو، بیا پایین، بیا پایین! امپراطور تو را به حضور می‌خواند!»

تا مرد پرنده از روی بادهای صبح‌گاهی پایین بلغزد، امپراطور نگاهش را به اطراف، به همه سو، چرخاند. کشاورزی سحرخیز را در مزرعه‌اش دید که آسمان را نگاه می‌کرد و جایش را به خاطر سپرد.

مرد پرنده در میان خش‌خش کاغذ و ترق‌ترق نی‌های بامبو فرود آمد. با غرور به نزد امپراطور آمد. کمی با بساط و تجهیزاتش ور رفت تا سرانجام در مقابل پیرمرد سر به تعظیم فرود آورد.

امپراطور پرسید: «چه کرده‌ای؟»

مرد پاسخ داد: «من در آسمان پرواز کردم اعلی حضرت.»

امپراطور دوباره گفت: «چه کرده‌ای؟»

پرنده بلند گفت: «همین الان گفتم!»

امپراطور گفت: «تو هیچ چیز به من نگفتی.» بعد دست لاغرش را دراز کرد و دستی به کاغذ زیبای خوشرنگ بدنه و ستون فقرات پرنده‌وار دستگاه کشید. دستگاه بوی خنکی، بوی صبح می‌داد.

«زیبا نیست اعلی حضرتا؟»

«بله، زیاده از حد زیباست.»

مرد لبخندی زد و گفت: «در تمام دنیا تک است. و من هم مخترعش هستم.»

«تک است؟»

«قسم می‌خورم!»

«غیر از خودت که از وجود این ماشین خبر دارد؟»

«هیچ کس. حتی زنم هم نمی‌داند. اگر می‌فهمید خودش و پسرم فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام. فکر می‌کرد دارم بادبادک می‌سازم. شب بیدار شدم و پای پیاده تا صخره‌های دوردست رفتم. وقتی نسیم صبح وزید و خورشید بالا آمد جرأتم را جمع کردم اعلی حضرت و از بالای صخره پریدم. پرواز کردم! اما زنم خبر ندارد.»

امپراطور گفت: «خب پس برای او خوب شد. دنبال من بیا.»

هر سه به سوی خانه‌ی عظیم به راه افتادند. خورشید اینک دیگر کاملاً در آسمان بالا آمده بود و بوی چمن‌ها روح‌نواز بود.

امپراطور، خدمتگزار و پرنده در باغ بزرگ ایستادند.

امپراطور دست‌هایش را به هم کوبید و گفت: «نگهبان!» نگهبانان دوان دوان آمدند. امپراطور گفت: «این مرد را بگیرید.» نگهبانان پرنده را بازداشت کردند. امپراطور گفت: «جلاد را صدا کنید.» پرنده که جا خورده بود نالید که: «چه خبر است! مگر من چه کرده‌ام؟» و به گریه افتاد، آن طور که دستگاه کاغذی زیبا به خش‌خش افتاد.

امپراطور گفت: «این مردی است که ماشین ویژه‌ای ساخته است و حالا از ما می‌پرسد چه چیزی آفریده است. خودش نمی‌داند چه کرده است. انگار فقط باید می‌آفرید. بدون این که بداند چرا این کار را کرده یا چه کاری از اختراعش برخواهد آمد.»

جلاد با تبری سیمین و تیز دوان‌دوان آمد. صورتش را زیر نقاب صاف و سفید و بی‌پیرایه‌ای مخفی پوشانده بود و آماده با بازوان لخت پر عضله‌اش در خدمت ایستاد.

امپراطور گفت: «صبر کنید.» بعد به سوی میزی نزدیکش برگشت که بر رویش ماشینی نشسته بود، آفریده‌ی خود وی. امپراطور کلید زرین کوچکی را از گردنش برداشت. کلید را به ماشین ظریف وارد کرد و آن را چرخاند. سپس ماشین را به راه انداخت.

ماشین باغی بود از فلز و جواهر. کار که می افتاد، پرنده‌ها روی درخت‌های کوچک فلزی به چهچه در می‌آمدند، گرگ‌ها وسط جنگل‌های مینیاتوری پرسه می‌زدند و آدم‌های خُرد بین سایه و روشن می‌‌رفتند و می‌آمدند و ایستاده در کنار فواره‌های بی‌نهایت کوچک با بادبزن‌های مینیاتوری خودشان را خنک می‌کردند، فواره‌هایی که هر چند کوچکی‌شان غیرممکن می‌نمود، باز شرشرشان را می‌شد شنید.

امپراطور گفت: «آیا زیبا نیست؟ اگر از من بپرسی چه کرده‌ام، می‌توانم به خوبی پاسخت دهم. من پرنده‌ها را واداشته‌ام بخوانند، جنگل‌ها را به زمزمه واداشته‌ام، مردم را گذاشته‌ام تا در این درخت‌زار قدم بزنند و از درخت‌ها و سایه و آوازها لذت ببرند. این است کاری که من کرده‌ام.»

پرنده به زانو در افتاد، با صورتی که اشک رویش روان بود به التماس به امپراطور گفت: «ولی، آخر امپراطور! من هم چنین کاری کرده‌ام! من زیبایی را یافته‌ام. من سوار بر باد سحرگاهی پرواز کرده‌ام. من از بالا خانه‌های و باغ‌های خفته را دیده‌ام. من دریا را بوییده‌ام و حتی آن را دیدم، آن سوی تپه‌ها، از بلندایی که بودم و با بادی که مرا در بر گرفته بود. باد مرا مثل پر می‌برد، مثل یک بادبزن، آسمان صبح چه بویی دارد! و چقدر آدم احساس آزادی می‌کند! زیباست امپراطور، این هم زیباست!»

امپراطور غمگین گفت: «بله. می‌دانم که درست می‌گویی. زیرا من قلبم را حس کردم که با تو در آسمان بود و با خود فکر کردم: چطور حسی است؟ چگونه است؟ برکه‌های دوردست از آن بالا چطور به نظر می‌رسند؟ خانه‌ی من و خدمتگزارانم چطور؟ مثل مورچه؟ شهر دوردستی که هنوز بیدار نشده است چطور؟»

«پس از جانم بگذرید!»

امپراطور بیشتر فرو رفته در مغاک غم گفت: «اما وقت‌هایی پیش می‌آید که انسان مجبور است برای این‌که زیبایی کوچکی را که دارد حفظ کند، زیبایی کوچک دیگری را از دست بدهد. ترس من از تو نیست، بلکه از کس دیگری می‌ترسم.»

«چه کسی؟»

«کس دیگری که وقتی تو را ببیند، چیزی از کاغذهای براق و روشن و بامبو مثل این می‌سازد. اما این کس دیگر چهره‌ای اهریمنی و قلبی اهریمنی خواهد داشت و زیبایی از میان خواهد رفت. از این کس است که من می‌ترسم.»

«چرا؟ چرا؟»

امپراطور گفت: «چه کسی می‌گوید ممکن نیست روزی چنین آدمی، در چنان دستگاهی از کاغذ و بامبو در آسمان پرواز کند و سنگ‌های بزرگ روی دیوار بزرگ چین بیندازد؟»

نه کسی تکان خورد و نه کسی کلامی به زبان آورد.

امپراطور گفت: «سرش را بزنید.»

جلاد تبر نقره‌اش را چرخاند.

امپراطور گفت: «بادبادک و جسد مخترع را بسوزانید و خاکسترشان را با هم دفن کنید.»

خدمتگزاران رفتند تا دستور را اجرا کنند.

امپراطور به سوی خدمتگزار شخصی‌اش برگشت که مرد را در پرواز دیده بود و گفت: «زبانت را نگه دار. همه چیز رؤیا بود. خوابی غم‌افزا و زیبا. و آن کشاورز در آن مزرعه‌ی دوردست که شاهد پرواز بود،‌ به او بگو به نفعش است که ماجرا را به حساب خوابی رؤیایی بگذارد. اگر کلمه‌ای از این ماجرا بشنوم و تو و آن کشاورز در ساعت می‌میرید.»

«بزرگوارید امپراطور.»

پیرمرد گفت: «نه، بزرگ‌وار نیستم.» آن سوتر از دیوار باغ نگهبانان را دید که ماشین زیبای ساخته‌شده از کاغذ و نی را می‌سوزانند که بوی نسیم صبح می‌داد. دود سیاه را دید که به آسمان می‌رفت و گفت: «نه، فقط بسیار شگفت‌زده و ترسیده‌ام.» نگهبانان را دید که چاله‌ای کوچک برای دفن خاکسترها می‌کَنَند و ادامه داد: «جان یک مرد در مقابل جان میلیون‌ها نفر دیگر چه ارزشی دارد؟ باید وجدانم را با این فکر تسکین بدهم.»

امپراطور کلید را از زنجیرش که به گردن آویخته بود گرفت و بار دیگر باغ مینیاتوری زیبا را کوک کرد. ایستاد و از ورای سرزمینش به دیوار بزرگ خیره ماند، به شهر آرام، به دشت‌های سبز، به رودها و نهرها. آهی کشید. باغ کوچک ساز و کار مخفی و ظریفش را به سرعت می‌چرخاند و خود را به حرکت در می‌آورد؛ مردم ریز در جنگل‌ها قدم می‌زدند، چهره‌هایی کوچک بر تنه‌های درخشان زیبا در بیشه‌زارهای سایه‌روشن می‌خرامیدند و در میان درختان کوچک ذره‌های کوچکِ آوازی تیز و رنگ‌های زرد و آبی درخشان می‌پریدند، می‌پریدند، می‌پریدند، می‌پریدند در آسمان کوچک.

امپراطور چشم‌هایش را بست و گفت: «آه، پرنده‌ها را ببین، پرنده‌ها را ببین!»

 

پانوشت:

* ماشین پرنده (Flying Machine)داستان کوتاهی از ری بردبری فقید است که در سال 1953 در مجموعه‌ای به نام «سیب‌های طلایی خورشید» منتشر شد. در همان سال بردبری نمایش‌نامه‌ای از آن نوشت که به صورت تئاتر تلویزیونی با سه بازیگر اجرا شد. این داستان اولین بار برای ماهنامه‌ی تجربه به فارسی ترجمه شده است.

 

0

رویای یک ساعته
(
اثر کیت شوپن)

چون می‌دانستند که خانم ملارد مبتلا به بیماری قلبی است، بسیار احتیاط کردند که خبر مرگ شوهرش را تا حد ممکن با مقدمه‌چینی به او بگویند.

 خواهرش جوزفین بود که مِن و مِن کنان خبر را گفت، آن هم با اشارات تلویحی که نیمی از خبر را پوشیده نگه‌می‌داشت. ریچارد دوست شوهرش نیز آنجا در کنارش بود. او بود که وقتی گزارش سانحه‌ی قطار با اسم برنتلی ملارد در صدر فهرست «کشته شدگان» دریافت شده بود، در دفتر روزنامه حضور داشت، ریچاردز وقت را فقط صرف این کرده بود که با ارسال دومین تلگراف از صحت خبر مطمئن شود و بعد عجله کرده‌بود تا با پیش‌دستی مانع رسیدن خبر توسط دوستی با احتیاط و شفقت کمتر شود.

وقتی خانم ملارد این خبر را می‌شنید، برخلاف بسیاری از زنان دیگر که چنین خبری را می‌شنوند بهت‌زده و عاجزانه نگفت که باور نمی‌کند. در آغوش خواهرش با هق‌هقی جگرسوز بی‌درنگ گریه سرداد. وقتی توفان اندوه فرونشست‌بود، به تنهایی به اتاق خود رفت. نمی‌گذاشت کسی همراهش باشد.

آنجا در مقابل پنجره‌ی باز، صندلی راحتی جاداری قرار داشت. عاجز از فرط خستگی جسمی‌ای که در جای جای بدنش محسوس بود و به‌نظر می‌آمد به روحش رسوخ کرده بود، در صندلی فرو رفت.

درمیدان فراخ روبه‌روی خانه‌اش، نوک درختانی را می‌دید که همگی از نفس حیات‌بخش بهار تکان می‌خوردند. عطرفرح‌بخش باران در فضا موج می‌زد. آن پایین در خیابان، دست‌فروش دوره‌گردی جنس هایش‌را جار می‌زد. نغمه‌ی خفیف ترانه‌ای که کسی  در دوردست‌ها سرداده‌بود به گوشش می‌رسید و گنجشکانی بی‌شمار زیر شیروانی جیک جیک می‌کردند.

از میان ابرهای به‌هم متصل شده  و روی هم انباشته‌ شده‌ی باختر که پنجره‌اش روبه آن باز می‌شد، تکه‌های آسمان آبی این جا و آن‌جا معلوم بود.

سرش را بر روی نازبالش مبل تکیه داده و نشسته بود؛ اصلا تکان نمی‌خورد، مگر موقعی که بغض گلویش را می‌گرفت و تکانش می‌داد، مثل کودکی که با گریه به خواب رفته باشد و هنگام خواب دیدن هق هق بگرید.

جوان بود، با چهره‌ی زیبا و آرامی که خطوطش حکایت از آرزوهای سرکوب شده و حتی نیرویی خاص داشت. اما اکنون در چشم‌هایش نگاه خیره‌ی کسلی بود که به یکی از تکه‌های آسمان آبی در آن دوردست‌ها دوخته شده بود. نگاهش نظری گذرا و حاکی از تامل نبود، بلکه بیشتر نشان‌دهنده‌ی تعلیق اندیشه‌ی هوشمندانه بود.

 حسی در وجودش شکل می‌گرفت و او هراسان انتظارش را می‌کشید. چه حسی بود؟ نمی‌دانست. رازآمیزتر و زودگذرتر از آن بود که بتوان نامی برآن گذاشت. اما احساس می‌کرد که از دل آسمان به بیرون می‌خزد و از میان صداها، رایحه‌ها و رنگی که فضا را پرکرده‌بود به سوی او می‌آمد.

حالا دیگر سینه‌اش با هیجان و التهاب بالا و پایین می‌رفت. آرام آرام می‌فهمید که چه چیزی به او نزدیک می‌شد تا تسخیرش کند و او می‌کوشید تا با توسل به  اراده‌اش آن‌را عقب براند – اراده‌ای که هم‌چون دستان سفید باریکش ناتوان بود.

وقتی که خود را کاملا تسلیم کرد، کلمه‌ی نجواشده‌ی کوچکی از میان لبان اندک بازشده‌اش بیرون ریخت. پیاپی زیر لب تکرارش کرد: «آزاد، آزاد!» بهت و هراسی که به دنبال این کلمه بر چشمانش نشسته‌بود، محو شد. نگاهش ثابت و پرفروغ بود. ضربانش شدت گرفت و جریان خون ذره ذره‌ی بدنش را گرم و لخت کرد.

دیگر ازخود نپرشید که آیا سرشار از شعف شده بود یا نه: ادراکی واضح و متعالی او را قادر ساخت که فکر آن‌را کم‌اهمیت تلقی کند.

می‌دانست که وقتی دستان مهربان و نرم را تا شده بر سینه‌ی جنازه ببیند، وقتی چهره‌ای را که همیشه با عشق به او نگاه کرده بود، بی‌حرکت و خاکستری و مرده‌ببیند، بازهم خواهد گریست، ولی پس از ان لحظه ی تلخ، صف طولانی سال‌های آتی را می‌دید که تماما متعلق به او بودند و برای استقبال، دستانش را گشود و به طرف آنها گرفت.

کسی نخواهد بود تا در آن سال‌ها زندگیش را وقف او کند؛ دیگر می‌توانست برای خودش زندگی کند.  اراده‌ی نیرومندی نخواهد بود تا با پافشاری کورکورانه‌ای که مردان و زنان تصور می‌کنند محقق‌اند با توسل به آن اراده‌ی شخصی خود را بر همنوعانشان تحمیل کنند. اراده‌ی او را مطیع خود کند. وقتی در آن لحظه‌ی کوتاهِ اشراق به این کار فکر می‌کرد، به نظرش آمد که نیت مهربانانه یا بی‌رحمانه چیزی از جنایتکارانه ‌بودن آن نمی‌کاست.

با این‌همه، او را دوست داشته بود – گه‌گاه؛ غالبا نه. دیگر چه اهمیتی داشت! در برابر این اثباتِ وجودِ خود که او در یک آن فهمیده‌بود مهم‌ترین انگیزه‌ی زندگیش است، عشق – این راز سر به مهر – چه ارزشی داشت!

مدام با خود نجوا می‌کرد: «آزاد! جسم و روح آزاد!»

جوزفین جلوی درِ بسته زانو زده، لبانش را به سوراخ کلید چسبانده بود و التماس می‌کرد به داخل اتاق راه‌ داده‌شود. «لوئیز در را باز کن! تمنا می‌کنم؛ در را باز کن – خودت را از بین می‌بری. داری چه‌کار می‌کنی لوئیز؟ تو را به خدا در را باز کن.»

«برو تنهام بگذار. هیچ طوریم نیست.» نه؛ از آن پنجره‌ی باز، حقیقتا اکسیر حیات می‌نوشد.

از فکر آن روزهایی که در پیش داشت در پوست خود نمی‌گنجید. روزهای بهاری و روزهای تابستانی و انواع روزهایی که متعلق به خود او می‌بود. شتاب‌زده زیر لب دعا کرد که عمرش طولانی باشد. همین دیروز بود که از فکر طولانی بودن عمر، لرزه به اندامش افتاده بود.

عاقبت بلند شد و در را بر روی خواهش‌های مکرر خواهرش باز کرد. در چشمانش تب و تاب پیروزی موج می‌زد و راه رفتنش بدون اینکه خود بداند، به راه رفتن الهه‌ی پیروزی می‌مانست. دستانش را دور کمر خواهرش حلقه کرد و آن‌گاه به اتفاق از پله‌ها پایین آمدند. ریچاردز پایین پله‌کان منتظرشان بود.

کسی داشت درِ ورودی خانه را با کلید باز می‌کرد، برنتلی ملارد بود که کم و بیش با غبار سفر بر چهره و در حالی‌که با خونسردی ساک و چترش را حمل می‌کرد، وارد شد. او بسیار دور از محل حادثه بوده‌است و اصلا از آن خبر نداشت. از گریه سوزناک جوزفین، از حرکت سریع ریچاردز برای اینکه نگذارد زنش او را ببیند، مبهوت مانده‌بود.

وقتی پزشکان آمدند، گفتند که خانم ملارد از بیماری قلبی مرده‌است – از شعفی که مرگ‌آور است.

برگردان: حسین پاینده

 

0

پنجره باز

The Open Window by H. H. Munro (Saki)

 

"عمه خانم به زودی خدمتتنون می رسند آقای ناتل " دختر پانزده ساله ای به خونسردی این را گفت و اضافه کرد " در این فاصله شما باید من رو تحمل کنید".

 فریمتون ناتل تلاش می کرد برای دختر حرفهایی بزند که نشان بدهد از سروقت نیامدن عمه ناراحت نیست. در واقع آقای ناتل بیشتر از هر موقعی شک کرده بود که آیا این مهمانی های تشریفاتی پشت سرهم با آدمهایی کاملا غریبه به درمان اعصاب او کمک خواهند کرد؟ اما به هر حال او به این مهمانی ها تن داده بود.

 " من می دونم که حالت بدتر می شه" خواهرش وقتی که آقای ناتل می خواست به ده مهاجرت کند تا کمی تنها باشد این را گفت و  ادامه داد" اگه تو بری اونجا و گوشه عزلت بگیری و با یه نفر آدم زنده حرف نزنی اعصابت بدتر از موقعی می شه که افسرده هستی. من می تونم بهت نامه معرفی بدم برای چند نفری که اونجا می شناسم. بعضی از اونها تا اونجایی که یادم می اد آدمهای خیلی خوبی بودند"

 فریمتون متعجب یود خانم سپلتون بانوی محترمی که یکی از نامه های معرفی برای او بود. چرا اینقدر دیر می آمد.

 برادرزاده خانم سپلتون وقتی سکوت بینشان را کافی دید گفت: " با مردم زیادی این دور بر آشنا شدید؟"

 فریمتون گفت: " به سختی با یک نفر. خواهرم قبلا در خانه راهبه ها بود، حدود چهار سال پیش، بهم چند تا معرفی نامه برای چندنفری این دور و بر داده"

 جمله اخر را با پشیمانی واضحی بیان کرد.

 دختر جوان با خونسردی حرف او را دنبال کرد و گفت"  در واقع شما چیزی از عمه من نمی دونید؟"

 فریمتون حرفش را تایید کرد و گفت" فقط اسم و آدرس". در واقع فریمتون داشت به این فکر می کرد که آیا خانم سپلتون ازدواج کرده یا بیوه است. اما عجیب این بود که خانه نشانه هایی از سکونت مردانه داشت.

 " غم بزرگ عمه حدود سه سال پیش اتفاق افتاد " دختر ادامه داد " این قبل از این بود که خواهر شما به اینجا بیاد"

 " غم بزرگ؟ " فریمتون طوری این را گفت که انگار در این ده پرآسایش هیچ غمی نباید وجود داشته باشد.

 دختر همانطور که به پنجره بزرگ فرانسوی که به علفزار باز شده بود اشاره می کرد گفت" حتما تعجب می کنید که چرا ما پنجره رو توی این بعد از ظهر اکتبر باز گذاشتیم؟"

 فریمتون گفت" خب برای این موقع سال که پاییزه هوا یه کم گرمه. اما خب این پنجره چه ربطی به غم بزرگ عمه شما داره؟"

" سه سال پیش، یه روزی بیرون این پنجره، شوهرش و دو تا برادر جوونش برای شکار بیرون رفتند. اونا هیچ وقت برنگشتند. تو راه رفتن به شکارگاه، همه آنها به یک باتلاق بزرگ و وحشتناک فرو رفتند. زمین جایی که اصلا کسی فکرشو نمی کرد تو تابستون باتلاق داشته باشه، از یه جای مطمئن به یه جای خطرناک تبدیل شد. جسدشون هیچ وقت پیدا نشد. بدترین و وحشتناکترین قسمتش همین بود" صدای دخترجوان به لکنت افتاده بود " عمه بیچاره فکر می کنه یه روزی اونا برمی گردند. اونا و سگ قهوه ای کوچیکشون که اونم گم شد. فکر می کنه اونا برمی گردند و اون می تونه اونها رو از همین پنجره ببینه. به خاطر همینه که پنجره رو هر بعد از ظهر باز می گذاره تا غروب بشه. عمه بیچاره عزیزم، اغلب در مورد اینکه اونها چطور رفتند و اینکه شوهرش بارانی سفیدش رو توی دستش نگه داشته بود و رونی برادر جوونترش آواز می خونده و دستش می انداخته که " هی برتی چرا بالا و پایین می پری " تا اون رو عصبانی کنه. می دونید چیه؟ من گاهی اوقات تو بعداظهرهایی مثل الان. یه حس غریبی دارم که همه اونها دارن از میان پنجره دیده می شن"

 دختر حرفش را با لرزش کوتاهی نیمه تمام گذاشت. فریمتون وقتی عمه خانم با رگبار "معذرت می خوام"، "معذرت می خوام "وارد اتاق شد. احساس آسودگی کرد.

او گفت:" امیدوارم ورا سرگرمتون کرده باشه؟"

فریمتون جواب داد:" دختر جالبیه"

 خانم سپلتون به تندی حرف می زد: امیدوارم پنجره باز اذییتنون نکرده باشه. شوهرم و برادرانم از شکار برمی گردند و همیشه از این طرف می آیند.  برای شکار رفتند اطراف مرداب. وقتی که برگردند حتما فرشهای زیبای منو پر گل و کثیفی می کنند. مردها رو که می شناسید، مگه نه؟

 او با خوشحالی در مورد شکار و کمبود پرندگان و اینکه اردکها در زمستان چند تا خواهند بود وراجی می کرد.  برای فریمتون همه اینها به طرز ناگواری ترسناک بود. او برای عوض کردن بحث به صحبتی که کمتر ناگوار باشد موفق شد تلاش ناامیدانه ای بکند. او توجه زن میزبانش را جلب کرد اما چشمان زن مدام روی پنجره و علفزار پشت آن نگاه می کرد و توجه کمی به فریمتون می کرد. و این مطمئنا برای فریمتون مایه تاسف بود زیرا او می بایست برای این دیدار پول می پرداخت و اینگونه پولش را دور می ریخت.

"  دکترها به من دستور دادند که باید کاملا استراحت کنم، بدور از هیجان، از همه چی باید پرهیز کنم حتی حرکات بدنی" فریمتون همینطور ادامه می داد با این پندار غلط که این آدمهای غربیه برای آشنا شدن با او می خواهند هر نکته ای را در مورد بیماری و ناتوانی او و یا علت و درمانش بدانند. فریمتون ادامه داد:" می دونید دکترها در مورد رژیم غذایی من زیاد توافق نداشتند"

 خانم سپلتون با صدای کسلی که بعد از یک خمیازه بود گفت:" تفاهم نداشتن؟"  بعد ناگهان انگار تمام حواسش جمع شد و هوشیار شد – اما نه به حرفهای فریمتون.

 او داد زد: " بلاخره رسیدند. درست برای صرف چای. اوه ببینشون تا سر پر گل شدند"

 فریمتون به آرامی برگشت و به ورا نگاه همدردانه ای کرد. دختر با چشمانی پر از وحشت به پنجره باز زل زده بود. فریمتون ناامیدانه و با ترسی غریب در صندلی اش برگشت و به مسیر نگاه آن دو خیره شد.

 در میان تاریک روشن غروب سه شخص دیده می شدند که از طرف مرغزار به سمت پنجره می آمدند.  همه آنها اسلحه حمل می کردند و یکی از انها بارانی سفید پوشیده بود. سگ قهوه ای رنگ همه با خستگی کنار پای مردها راه می آمد. آنها بی صدا به خانه نزدیک شدند تا اینکه صدای جوانی  با آهنگ صدا زد" برتی بت می گم برا چی بالا و پایین می پری"

 فریمتون به تندی به عصا و کلاهش چنگ زد از میان هال و از در خانه و سنگفرش جلوی خانه به سرعت گذشت. او طوری سریع می رفت که نزدیک بود به یک دوچرخه سوار برخورد کند.

 مردی که که اسلحه مکینتاش حمل می کرد از میان پنجره گفت: " عزیزم، ما رسیدیم. کمی گلی شدیم ولی بیشترش دیگه خشک شده. اون مردی که مثل تیر از خونه زد بیرون کی بود؟"

خانم سپلتون جواب داد:" یه مرد عجیب غریبی به اسم آقای ناتل! که فقط بلد بود در مورد بیماریش حرف بزنه و بدون معذرت خواهی یا خداحافظ گذاشت رفت. انگار که روح دیده باشه."

ورا با خونسردی گفت: " فکر کنم به خاطر سگمون بود. او برا من تعریف کرد یه زمانی تو هند بوده و توی یه قبرستون یه ده یه گله سگ وحشی بهش حمله می کنند. اون مجبور می شه بره توی یه قبری که تازه کنده شده بود و شب رو اون تو سر کنه درحالی که اون سگهای وحشی بالاسرش پارس می کردند و زوزه می کشیدن  و دندنهای تیزشون رو بهش نشون می دادند. این برای دیوونه شدن آدم کافیه."

استعداد ورا قصه سرهم کردن بود.

1

Misery by Anton Chekhov

اندوه، آنتوان چخوف

غروب است. ذرات درشت برف آبدار گرد فانوس‌هایی که تازه روشن شده، آهسته می‌چرخد و مانند پوشش نرم و نازک روی شیروانی‌ها و پشت اسبان و بر شانه و کلاه رهگذران می‌نشیند.
"یوآن پوتاپوف" درشکه‌چی، سراپایش سفید شده، چون شبحی به نظر می‌آید. او تا حدی که ممکن است انسانی تا شود، خم گشته و بی‌حرکت بالای درشکه نشسته است. شاید اگر تل برفی هم رویش بریزند باز هم واجب نداند برای ریختن برف‌ها خود را تکان دهد. اسب لاغرش هم سفید شده و بی‌حرکت ایستاده است. آرامش استخوان‌های درآمده و پاهای کشیده و نی مانندش او را به مادیان‌های مردنی خاک‌کش شبیه ساخته است؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فکر فرو رفته است. اصلاً چطور ممکن است اسبی را از پشت گاوآهن بردارند، از مزرعه و آن مناظر تیره‌ای که به آن عادت کرده است دور کنند و اینجا در این ازدحام و گردابی که پر از آتش‌های سحرانگیز و هیاهوی خاموش‌ناشدنی است، یا میان این مردمی که پیوسته شتابان به اطراف می‌روند رها کنند و باز به فکر نرود!.
اکنون مدتی است که یوآن و اسبش از جا حرکت نکرده‌اند. پیش از ظهر از طویله درآمدند و هنوز مسافری پیدا نشده است. اما دیگر تاریکی شب شهر را فرا گرفته، رنگ‌پریدگی روشنایی فانوس‌ها به سرخی تندی مبدل شده است و رفته‌رفته بر ازدحام مردم در خیابان‌ها افزوده می‌شود.
ناگاه صدایی به گوش یوآن می‌رسد:
ـ درشکه‌چی! برو به ویبوسکا! درشکه‌چی!.
یوآن تکان می‌خورد. از میان مژه‌هایی که ذرات برف آبدار به آن چسبیده است یک نظامی را در شنل می‌بیند.
ـ درشکه‌چی! برو به ویبورسکا! مگر خوابی؟ گفتم برو به ویبورسکا!
یوآن به علامت موافقت مهاری را می‌کشد. از پشت اسب و شانه‌های خود او تکه‌های برف فرو می‌ریزد.
نظامی در درشکه می‌نشیند، درشکه‌چی با لبش موچ‌موچ می‌کند، گردن را مانند قو دراز می‌کند، کمی از جا برمی‌خیزد و شلاقش را بیشتر برحسب عادت تا برای ضرورت حرکت می‌دهد. اسب هم گردن می‌کشد، پاهای نی مانندش را کج می‌کند و بی‌اراده از جا حرکت می‌کند.
هنوز درشکه چند قدمی نپیموده است که از مردمی که چون توده سیاه در خیابان بالا و پایین می‌روند فریادهایی به گوش یوآن می‌رسد:
ـ کجا می‌روی؟ راست برو!
نظامی خشمناک می‌گوید:
ـ مگر درشکه راندن بلد نیستی؟ خوب، راست برو!
سورچی گاری غرغر می‌کند و پیاده‌ای که از خیابان می‌گذرد شانه‌اش به پوزه اسب یوآن می‌خورد، خشم‌آلود به وی خیره می‌شود و برف‌ها را از آستین می‌تکاند. یوآن مثل اینکه روی سوزنی نشسته باشد پیوسته سر جایش تکان می‌خورد، آرنج‌ها را به پهلو می‌زند و مانند معتضری چشم‌ها را به اطراف می‌چرخاند؛ انگار که نمی‌داند کجاست و برای چه اینجاست.
نظامی شوخی می‌کند:
ـ عجب بدجنس‌هایی؛ مثل اینکه قرار گذاشته‌اند یا با تو دعوا کنند و یا زیر اسبت بروند.
یوآن برمی‌گردد، به مسافر نگاه می‌کند و لبش را حرکت می‌دهد. گویا می‌خواهد سخنی بگوید اما فقط کلمات نامفهوم و گرفته‌ای از گلویش خارج می‌شود.
نظامی می‌پرسد:
ـ چه گفتی؟
یوآن تبسم می‌کند، آب دهان را فرو می‌برد، سینه‌اش را صاف می‌کند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
ـ ارباب!. من. پسرم این هفته مرد.
ـ هوم. از چه دردی مرد؟
یوآن تمام قسمت بالای پیکرش را به جانب مسافر برمی‌‌گرداند و جواب می‌دهد:
ـ خدا عالم است! باید از تب مرده باشد. سه روز در بیمارستان خوابید و مرد. خواست خدا بود.
از تاریکی صدایی بلند می‌شود:
ـ شیطان! سرت را برگردان؟ پیرسگ! مگر می‌خواهی آدم زیر کنی؟ چشمت را باز کن!
مسافر می‌گوید:
ـ تندتر برو! تندتر! اگر اینطور آهسته بروی تا فردا هم به ویبورسکا نخواهیم رسید. یالله! اسبت را شلاق بزن!
درشکه‌چی دوباره گردن می‌کشد. کمی از جا بلند می‌شود و با وقار و سنگینی شلاق را تکان می‌دهد. آن وقت چند بار به مسافر نگاه می‌کند اما مسافر چشمش را بسته است و ظاهراً حوصله شنیدن حرف‌های یوآن را ندارد. به ویبورسکی می‌رسند، مسافر پیاده می‌شود. یوآن درشکه را مقابل میهمانخانه‌ای نگه می‌دارد، پشتش را خم می‌کند و باز بی‌حرکت می‌نشیند.
دوباره برف آبدار شانه‌های او و پشت اسبش را سفید می‌کند. یکی دو ساعت بدین منوال می‌گذرد.
سه نفر جوان درحالی که گالش‌های خود را بر سنگفرش می‌کوبند و به هم دشنام می‌دهند به درشکه نزدیک می‌شوند. دو نفر آنها قد بلند و لاغر اندام‌اند اما سومی کوتاه و گوژپشت است.
گوژپشت با صدایی شبیه به صدای شکستن، فریاد می‌زند:
ـ درشکه‌چی! برو پل شهربانی. سه نفری نیم روبل.
یوآن مهاری را می‌کشد و موچ‌موچ می‌کند. نیم روبل خیلی کمتر از کرایه عادی است. اما امروز حال چانه زدن را ندارد. اصلاً دیگر یک روبل و پنج روبل برای او فرقی ندارد، همین‌قدر کافی است مسافری بیابد.
جوان‌ها صحبت‌کنان و دشنام‌گویان به طرف درشکه می‌آیند و هر سه با هم سوار می‌شوند. بر سر اینکه دو نفری که باید بنشینند کدامند و نفر سومی که باید بایستد کدام، مشاجره در می‌گیرد. پس از مدتی اوقات تلخی، دشنام و توهین و ملامت کردن به یکدیگر، بالاخره چنین تصمیم می‌؛یرند که چون گوژپشت از همه کوچکتر است باید بایستد. گوژپشت می‌ایستد، پس گردن درشکه‌چی می‌دمد و با صدای مخصوصی فریاد می‌کشد:
ـ خوب، هی کن داداش! عجب کلاهی داری! همه پطرزبورگ را بگردی نظیرش پیدا نمی‌شود.
یوآن می‌خندد و می‌گوید:
ـ هی. هی. چطور است؟.
ـ خوب، چطور است! چطور است؟ هی کن! می‌خواهی تمام راه را اینطور آهسته درشکه ببری؟ ها؟ مگر پس‌گردنی می‌خواهی؟.
یکی از درازها می‌گوید:
ـ سرم دارد می‌ترکد. دیشب من و واسکا در خانه دگماسوف چهار بطری کنیاک خوردیم.
دراز دیگر عصبانی می‌شود:
ـ نمی‌فهمم چرا دروغ می‌گویی. مثل سگ دروغ می‌گوید.
ـ اگر دروغ بگویم خدا مرگم بدهد.
ـ راست گفتن تو هم مثل راست گفتن آنهایی است که می‌گویند موش‌ها سرف می‌کنند.
یوآن می‌خندد و می‌گوید:
ـ هی. هی. هی. عجب ارباب‌های خو. او. شحالی.
گوژپشت خشمگین می‌شود:
ـ تف! شیطان جهنمی! طاعون کهنه! تندتر می‌روی یا نه؟ مگر اینطور هم درشکه می‌برند؟ شلاق را تکان بده! خوب، شیطان یالله! تندتر!
یوآن پشت سر خود حرکت گوژپشت و دشنام‌هایی که به او می‌دهد می‌شنود، به مردم نگاه می‌کند و کم‌کم حس تنهایی قلب او را ترک می‌گوید. گوژپشت تا موقعی که نفس دارد و سرفه امانش می‌دهد ناسزا می‌گوید و غرغر می‌کند. درازها راجع به دختری به نام نادژنا پطرونا گفت‌وگو می‌کنند.
یوآن به آنها نگاه می‌کند و همین که سکوت کوتاهی پیش می‌آید زیر لب می‌گوید:
ـ این هفته. آن.، پسر جوانم مرد.
گوژپشت آه می‌کشد و پس از سرفه‌ای لبش را پاک می‌کند و جواب می‌دهد:
ـ همه ما می‌میریم. خوب، هی کن! آقایان! راستی که این درشکه‌چی حوصله مرا سر برد. چه وقت خواهیم رسید؟
ـ خوب، سرحالش بیار!. یک پس گردنی.
ـ بلای ناگهانی؛ شنیدی؟ مگر پس گردنی می‌خواهی؟ اگر با امثال تو تعارف کنند اینقدر آهسته می‌روید که انگار آدم پیاده می‌رود. شنیدی! طاعون کهنه! یا اینکه حرف‌های ما را باد هوا حساب می‌کنی؟
از آن پس دیگر یوآن صداهایی را که از پس گردنش می‌آید، فقط حس می‌کند و درست نمی‌شنود. ناگاه به خنده می‌افتد:
ـ هی. هی. هی. ارباب‌های خوشحال. خدا شما را سلامت بدارد!
یکی از درازها می‌پرسد:
ـ درشکه‌چی! زن داری؟
ـ مرا می‌گویید؟ هی. هی. هی. ارباب‌های خوشحال حالا دیگر یک زن دارم و آن هم خاک سیاه است. ها. ها. یعنی قبر. پسر جوانم مرد و من هنوز زنده هستم. خیلی عجیب است! به جای اینکه عزرائیل به سراغ من بیاید پیش پسرم رفت.
آن وقت یوآن سر را برمی‌گرداند تا حکایت کند که چطور پسرش مرده، اما گوژپشت نفس راحتی می‌کشد و خبر می‌دهد که شکر خدا بالاخره به مقصد رسیدند. یوآن نیم روبل از آنها می‌گیرد و مدتی در پی این ولگردان که در دهلیز خانه‌ای ناپدید می‌شوند نگاه می‌کند دوباره آن سکوت و خاموشی وحشت‌بار فرا می‌رسد.
اندوهی که اندکی پنهان گشته بود دوباره پدید می‌آید و سینه‌اش را با شدت می‌فشارد.
چشمان یوآن با اضطراب چون چشم انسان زجر کشیده و شکنجه دیده‌ای در میان جمعیت که در پیاده‌روهای خیابان ازدحام می‌کنند می‌نگرد.
راستی بین این هزاران نفر که بالا و پایین می‌روند حتی یک تن هم پیدا نمی‌شود که به سخنان یوآن گوش بدهد؟
ولی جمعیت بی‌آنکه به او توجه داشته باشد و به اندوه درونیش اعتنایی کند در حرکت است. اندوه وی بس گران است و آن را پایانی نیست. اگر ممکن بود سینه یوآن را بشکافند و آن اندوه طاقت‌فرسا را از درون قلبش بیرون کشند شاید سراسر جهان را فرا می‌گرفت، اما با وجود این نمایان نیست و خود را طوری در این حفره کوچک پنهان ساخته است که حتی موقع روز با چراغ هم نمی‌توان آن را پیدا کرد.
یوآن دربانی را با کیسه کوچکی می‌بیند و مصمم می‌شود با او صحبت کند، از او می‌پرسد:
ـ عزیزم! ساعت چند است؟
ـ ساعت ده! چرا. چرا اینجا ایستاده‌ای؟ برو جلوتر!
یوآن چند قدمی جلوتر می‌رود، اندوه بر او چیره شده و او را در زیر فشار خود خم کرده است.
دیگر مراجعه به مردم و گفت‌وگوی با آنها را سودمند نمی‌داند اما پنج دقیقه‌ای نمی‌گذرد که پیکرش را راست نگاه می‌دارد، گویی درد شدیدی احساس کرده است، مهاری را می‌کشد. دیگر نمی‌تواند تاب بیاورد با خود می‌اندیشد:
ـ باید به طویله رفت و درشکه را باز کرد.
اسب او مثل اینکه به افکارش پی برده باشد به راه می‌افتد، یکساعت و نیم بعد یوآن کنار بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. چند مرد به روی زمین و بالای بخاری و روی نیمکت خوابیده‌اند و صدای خرخر آنها بلند است. ستون دودی مثل مار در فضا می‌پیچد. هوا گرم و خفقان‌آور است، یوآن به خفتگان می‌نگرد و پشت گوش را می‌خارد و افسوس می‌خورد که چرا اینقدر زود به خانه آمده است. با خود می‌گوید: "دنبال یونجه هم نرفتم. علت این غم و اندوه همین است کسی که تکلیف خود را بداند خودش سیر و اسبش هم سیر است به علاوه همیشه راحت و آسوده است".
در گوشه‌ای درشکه‌چی جوانی برمی‌خیزد، خواب‌آلود و نفس‌زنان دستش را به طرف سطل آب دراز می‌کند.
یوآن می‌پرسد:
ـ می‌خواهی آب بخوری.
 آری!
ـ خوب. به سلامتی بنوش! داداش! پسر من مرد. شنیدی؟ این هفته در بیمارستان.
یوآن به جوانک نگاه می‌کند تا ببیند سخنش در وی چه تأثیری دارد.
اما در قیافه او هیچ تغییری مشاهده نمی‌کند.
جوانک پتو را روی سر می‌کشد و دوباره می‌خوابد. پیرمرد آهی می‌کشد و پشت گوش را می‌خارد. همانطوری که جوانک میل به نوشیدن آب داشت او هم مایل است حرف بزند. اکنون درست یک هفته از مرگ پسرش می‌گذرد و هنوز راجع به آن با کسی سخن نگفته است. باید از روی فکر و با نظم و ترتیب صحبت کرد. بایستی حکایت کرد که چطور پسرش ناخوش شد، چگونه از درد شکنجه می‌کشید، پیش از مردن چه گفت؛ بایستی مراسم تدفین، رفتن به بیمارستان در پی لباس پسر درگذشته‌اش را توصیف کرد. در ده آنیا، نامزد پسرش تنها مانده است. بایستی درباره او هم صحبت کرد. مگر آنچه باید بگوید کم است! شنونده باید آه بکشد، تأسف بخورد، زاری و شیون کند. اما گفت‌وگو با زن‌ها بهتر است. گرچه آنها ابله و نادان‌اند ولی با دو کلمه زوزه می‌کشند.
یوآن با خود می‌گوید:
ـ بروم به اسبم سر بزنم همیشه برای خواب وقت دارم.
لباسش را می‌پوشد و به طویله‌ای که اسبش در آنجاست می‌رود. در راه راجع به خرید یونجه و کاه و وضع هوا فکر می‌کند. وقتی تنهاست نمی‌تواند درباره پسرش بیندیشد. صحبت کردن درباره او با کسی ممکن است اما در تنهایی فکر کردن و قیافه او را به خاطر آوردن تحمل‌ناپذیر و طاقت‌فرساست.
یوآن وقتی چشمان درخشان اسبش را می‌بیند از او می‌پرسد:
ـ نشخوار می‌کنی؟ خوب نشخوار کن! حالا که یونجه نداری کاه بخور! آری! من دیگر پیر و ناتوان شده‌ام و نمی‌توانم دنبال یونجه تو بروم. افسوس! این کار پسرم بود. اگر زنده می‌ماند یک درشکه‌چی می‌شد.
یوآن اندکی خاموش می‌شود و سپس به سخنش ادامه می‌دهد:
ـ داداش! مادیان عزیزم! اینطور است. پسرم "گوزمایونیچ" دیگر در این میان نیست. نخواست زیاد عمر کند. ناکام از دنیا رفت. فرض کنیم که کره‌ای داشته باشیم و تو مادر این کره باشی و ناگهان آن کره بمیرد.
راستی دلت نمی‌سوزد؟
اسب نشخوار می‌کند، گوش می‌دهد، نفسش به دست‌های صاحبش می‌خورد.
یوآن بی‌طاقت می‌شود، خود را فراموش می‌کند و همه چیز را برای اسبش حکایت می‌کند و عقده دل را می‌گشاید.

0

«جیمز‌ دان» با نوک انگشت از لبه پنجره آویزان بود و لحظه‌ای بعد بی‌صدا به زمین افتاد. سراسیمه به اطراف نگاهی انداخت. خانه در حومه شهر بود و به اندازه کافی از جاده و دیوارهایی که زمین اطراف ساختمان را با دیوارهای بلند سنگی جدا کرده بودند فاصله داشت. حدودا ساعت دو نیمه شبی تاریک بود. احتمال کمی وجود داشت که کسی او را آن وقت شب ببیند و در کل همه چیز در امن و امان بود. همانطور که در سکوت در میان چمن‌ها می‌دوید، از اینکه چگونه بر اعصابش مسلط شده بود حیرت کرده بود. قبل از اینکه به عنوان یک جواهر فروش محترم در شهر کوچکی به نام برمپتون معروف شود، بار‌ها مرتکب سرقت از منازل شده بود اما از آن روز‌ها خیلی می‌گذشت. هم اینک او ده سال سابقه اطاعت شرافتمندانه از قانون را در کارنامه‌اش داشت. دستش را که به سمت بالای دیوار برد، به سختی سنگ شده بود. او حتی می‌توانست با آرامش به جسم بی‌جانی فکر کند که زمانی نامش «ریچارد استرانگ» بود و حالا در اتاقی که او به تازگی ترکش کرده بود، ‌در بستری از خون که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، دراز کشیده بود. نمی‌خواست مرتکب قتل شود اما شرایط چنین ایجاب کرده بود. حس می‌کرد تمام اتفاقاتی که تاکنون برایش به وجود آمده، بازیچه شرایط بوده است. مشکلاتش زمانی آغاز شد که یکی از زندانیان قدیمی او را شناخت و به دنبال آن باج‌گیری هم آغاز شد. کسب و کار «دان» پر رونق بود اما مطالبات روز افزون باج‌گیر غیر قابل تحمل بود.

سعی کرد با قمار بخشی از منابع مالی از دست رفته‌اش را جبران کند اما این کار شیرجه رفتن در منجلاب عمیق‌تری بود تا اینکه در ‌‌نهایت با ورشکستگی رو به رو شد. زمانی که عقلش به کار دیگری قد نداد، دوباره سراغ شغل قبلی‌اش بازگشت.

ریچارد استرانگ مشاور حقوقی بازنشسته‌ای بود که در بین مردم با عنوان کلکسیونر اشیاء عتیقه معروف بود و اعتقاد داشتند زیورآلات طلایی باستانی و شگفت انگیزی را جمع آوری می‌کند که نمی‌توان روی آنها قیمت گذاشت. «‌دان» در آن زمان طلا، حلقه‌های قدیمی، سنجاق سینه و وسایلی از این دست را می‌خرید و ذوب می‌کرد و بدین ترتیب عایدی حاصل از سرقت از خانه استرانگ، درآمدی پر سود و مطمئن بود. ورود به خانه آسان بود. می‌دانست که کلکسیون در کدام اتاق نگهداری می‌شود. در برمپتون اقدامات احتیاطی خاصی در برابر سرقت انجام نشده بود و همه کاری که باید انجام می‌داد این بود که از لوله ناودان بالا برود تا به پنجره برسد. زمانی که ‌دان جیبش را با زیور آلات طلایی که در جای جای اتاق دیده می‌شد پر می‌کرد، به آن‌ها به چشم سرمایه‌ای هنگفت می‌نگریست. در حال آماده شدن برای بیرون رفتن از اتاق بود که صدای بریده بریده نفس کشیدن کسی را پشت سرش شنید؛ به طرف صدا چرخید و دید در اتاق باز و استرانگ در مقابلش ایستاده است. تنها کلمه‌ای که استرانگ به زبان آورد نام مردی بود که روبه رویش ایستاده بود: «دان!»

دان به چاقوی دست ساز مشرقی‌ای که در دست داشت خیره مانده بود. بدون اینکه فکر کند به سمت استرانگ حمله ور شد و همه چیز در همان لحظه تمام شد.‌ دان جسد را به درون اتاق کشاند، در را بست، چراغ‌ها را خاموش کرد، پرده‌ها را کشید و همانطور که از پنجره وارد اتاق شده بود، آنجا را ترک کرد.

احساس پشیمانی نمی‌کرد. با خودش گفت: «نمی‌تونستم کار دیگه‌ای انجام بدم. منو شناخت. یا باید این کار رو می‌کردم یا می‌رفتم زندان» نگاه متعجب استرانگ را به خاطر آورد و لبخند زد. واقعا نمی‌توانست خودش را بابت کاری که انجام داده سرزنش کند. مرگ استرانگ برای حفظ امنیت خودش لازم بود و هیچ جایگزین دیگری برای کاری که انجام داده بود وجود نداشت: «در هر صورت پیر بود و چند سال دیگر بیشتر زنده نمی‌ماند…»

احساس امنیت می‌کرد. چه کسی می‌توانست به جواهرفروش کودنی که سن و سالی از او گذشته برای سرقت جواهر و قتل مشکوک شود؟ هیچ سرنخی از خودش باقی نگذاشته بود. کسی را هم در رفت و آمد ندیده بود. زمانی هم که از در پشتی وارد خانه‌اش شد، خیابان اصلی کاملا خلوت و تاریک بود. او در این خانه تنها زندگی می‌کرد. زنی روزانه به خانه‌اش می‌آمد و کار‌هایش را انجام می‌داد اما شب‌ها تنها می‌خوابید. اتاق خواب در عقب ساختمان بود اما قبل از اینکه چراغ‌ها را روشن کند، حفاظ پنجره‌ها را بست و پرده‌های ضخیم پنجره‌ها را کشید. بعد همانطور کورمال به جست‌و‌جو در جیبش پرداخت و یک دستکش را بیرون آورد. با نگاه متعجب دوباره جیبش را گشت و چیزی که می‌خواست را پیدا نکرد. دوباره تمام جیب‌های دیگرش را که با طلا پر شده بودند گشت. اما طلا‌ها را از جیبش بیرون نریخت به دلایل عجیب و غریبی از اینکه به آن‌ها نگاه کند، می‌ترسید و قصد نداشت جیب‌هایش را تا زمانی که بتواند طلا‌ها را در کوره ذوب فلز اتاقک پایین مغازه قرار دهد، خالی کند. در ‌‌نهایت از جستجو دست برداشت و وسط اتاق ایستاد. چهره‌اش به ماسک سفید ترسناکی تبدیل شده بود.

دستکش دیگر گم شده بود! دستکش‌ها را زمانی که در خانه استرانگ بود در جیبش دیده بود و قبل از اینکه مخفیانه از خانه بیرون بزند، آن‌ها را روی میز گذاشته بود تا طلا‌ها را در جیبش بریزد. می‌توانست قسم بخورد که قبل از اینکه شتابزده از آنجا خارج شود، دوباره آن‌ها را به جیبش بازگردانده بود اما حقیقت هولناک این بود که یکی از آن‌ها گم شده بود و در پوشش درون آن نیز نام و آدرش خانه‌اش حک شده بود. فکر بازگشتن به خانه یعنی جایی که استرانگ آرام و ساکت دراز به دراز افتاده بود، روحش را با وحشتی خرافی پر کرد. چهره مرد مُرده با آن نگاه عجیب و غریب و متعجب از مرگ را به یادآورد و فریاد خفه‌ای سر داد. با چهره‌ای رنگ پریده و غرق در عرق و ذهنی انبوه از تردید، وسط اتاق ایستاد.

زیر لب می‌گفت: «نمی‌تونم این کار رو بکنم. نمی‌تونم…»

تصویری از حلقه دار به ذهنش هجوم آورد؛ اندامش از ترس یخ زد و شروع به لرزیدن کرد. زمانی که جزو خلافکاران بود هم ترسی بیمارگونه از طناب دار داشت. ترس‌های قدیمی حالا هزاران برابر چیزی که قبل از این بودند، او را در چنگال گرفته بودند. کشان‌کشان خود را به خیابان تاریک و خلوت رساند. پیمودن راه برایش به کابوس تبدیل شده بود. با تصورات و خیالهای درهمی که داشت، ‌تصور می‌کرد در هر گوشه‌ای تاریک، شبحی پنهان شده است و یکبار با دیدن کاغذ پاره‌ای که در راه افتاده بود، فریاد خفیفی سر داد. برای یک لحظه به نظرش رسیده بود کاغذ جسدی است که در چاله‌ای تاریک افتاده است.

به مقصد رسید و غرق در عرق در حالیکه تمام اندامش می‌لرزید از پنجره بالا رفت. اتاق همانطور که ترک شده بود، تاریک بود اما حس کرد جسم تاریک تری را روی زمین و در کنار در می‌بیند. باید چراغ را روشن می‌کرد تا بتواند دستکش را پیدا کند و کلید چراغ نزدیک جسد بود. از تمام اراده‌اش کمک گرفت و با عزم جزم پرده‌های نزدیک پتجره را کنار زد و وارد اتاق شد. پایش به چیز نرمی خورد و با نفس‌های بریده به عقب برگشت. قلبش به شدت می‌تپید. انگشتان لرزانش کلید را پیدا کرد و اتاق غرق در نور شد. ریچارد استرانگ جلوی پای او به زمین افتاده بود. حاضر بود تمام دنیا را بدهد تا بتواند جلوی نگاههای خیره او را بگیرد. اما جنازه با افسونی وحشتناک او را به سوی خود جذب می‌کرد. با اکراه خم شد و دستانش برای لمس تیغه چاقو به سمت جنازه دراز شدند.

 «دست‌ها بالا! یالله! دست‌ها بالا پست فطرت!»

با وحشت به سمت بالا نگاه کرد. کم مانده بود از شوک وحشتناکی که به اعصابش وارد شده بود، غش کند. در باز بود و پسر استرانگ، تفنگ در دست به سمت او نشانه رفته بود. به آرامی دستش را بالای سرش برد.

بازرسی که «‌دان» را به مقر پلیس می‌برد، آدم پر حرفی بود و هر از گاهی فراموش می‌کرد از منظر قانون، متهم تا زمانی که جرمش ثابت نشده بی‌گناه است. در هر حال به نظر او با توجه به تمام شواهد و مدارک،‌دان مجرم بود.

گفت: «می‌دونستی که تو آخرین نفری بودی که ممکن بود بهش شک کنم؟ اگر خودت کنار جسد نبودی و جیب‌هایت پر از اموال مسروقه نبود ما هیچ وقت حتی به تو فکر هم نمی‌کردیم. از بخت بدت این بار نتوانستی فرار کنی.»

دان هیچ جوابی نداد. خانه‌اش در مسیر مقر پلیس بود و از پلیس درخواست کرد که اجازه دهد پالتویش را از خانه بردارد. هوا در آن ساعات تاریک قبل از طلوع آفتاب، سرد بود.

بازرس گفت: «مطمئنا. اما ما هم با تو می‌آییم.»

در پشتی را باز کرد و زندانی‌اش را به سمت سالن خانه راهنمایی کرد. دو پلیس دیگر هم به دنبالشان راه افتادند.‌دان در این فکر بود که دیگر هیچ راه فراری ندارد که پایش به چیزی بر روی زمین خورد. خم شد تا آن را از روی زمین بردارد و ناگهان ضعف کرد. بازرس چراغ را روشن کرد،‌ دان به شیئی که در دستش بود نگاه کرد. دستکشی بود که فکر می‌کرد در اتاق مرد مُرده جا گذاشته است‌‌ همان که برای برداشتنش به خانه برگشته بود.

پلیس داد زد: «هی! سر پا وایستا مرد!»

1

Sredni Vashtar

by Saki

سردنی واشتار

کنرادین ده ساله بود و دکتر نظر تخصصی‎اش را اعلام داشته بود که این پسر تا حداکثر پنج سال دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. دکتر چندان خوبی نبود و کمتر می‎شد روی حرفش حساب کرد اما نظرش توسط خانم دوراب تایید شده بود، کسی که تقریبا برای همه چیز می‎شد روی او حساب کرد. خانم دوراب دخترخاله‎ی کنرادین بود و البته مراقب او و به چشم کنرادین سه پنجم او دنیایی بود متشکل از اجبار، غیر قابل قبول بودن و واقعیت، و دو پنجم دیگر به شکل نفرتی دائمی و بجا مانده از گذشته، شامل مجموعه‎ی افکار و تصورات او بود. کنرادین تصور می‎کرد که همین روزها او تسلیم فشار زیاد این چیزهای کسل کننده خواهد شد، چیزهایی مانند بیماری و محدودیتهای خسته کننده و این همه کسالت. بدون تخیلاتش که تحت این همه فشار تنهایی قابل کنترل نبود، او خیلی وقت پیش تسلیم شده بود.

خانم دوراب در صادقانه‎ترین شرایط هرگز اعتراف نمی‎کرد که از کنرادین خوشش نمی‎آید گرچه او احتمالا همیشه مراقب بود تا از شیطنتهای پسر جلوگیری کند و این را مسئولیتی می‎دانست که نباید باعث عصبانیتش شود. کنرادین برای دلیل دیگری از او متنفر بود که بخوبی می‎توانست آنرا پنهان کند. برخی از لذتهایی که او می‎توانست برای خود دست و پا کند و اشتیاقی که نسبت به این موارد غیر لذت‎بخش و مراقبش داشته باشد، این تصور بود که او را پشت در قال بگذارد یک عمل موذیانه تا هیچ راه ورودی پیدا نکند.

در میان این موارد کسالت‎بار، منظره‎ی یک باغ بی‎ریخت، با کلی پنجره که آماده‎ی باز شدن برای پیامهای این کار را بکن و آن را نکن، قابل دیدن بود یا برای یادآوری زمان مصرف داروها از این پنجره‎ها استفاده می‎شد. این مورد آخر کمی برایش جذاب بود. چندتا درخت میوه که بطرز حسرت‎برانگیزی از دسترس او دور بودند گرچه آنها نمونه‎ای از آن چیزی بودند که در خشکسالی باقی‎مانده بود؛ احتمالا بسیار مشکل بود که برای آنها مشتری عمده‎ای یافت که برای تمام محصول آن سال تنها ده شیلینگ بپردازد. به هر حال، در یک گوشه‎ی فراموش شده، تقریبا پشت یک بوته‎زار دلگیر، یک انباری ابزار بی‎استفاده قرار داشت و کنرادین در آن یک مکان امن یافته بود، چیزی که از جنبه‎های مختلف برای او یک اتاق بازی و کلیسای نیایش به شمار می‎رفت. او آنجا را از تعداد بسیاری موجودات خیالی پر کرده بود، مهمانی خاطره‎انگیزی از تکه‎های تاریخ و جدا از ذهن خود، همچنین از دو زندانی زنده‎ی خود با افتخار حرف می‎زد. در گوشه‎ای یک مرغ نژاد هودانی از ریخت افتاده زندگی می‎کرد که پسرک حسابی هوایش را داشت و به ندرت رهایش می‎کرد. در قسمت تاریک پشتی، یک قفس خیلی بزرگ قرار داشت که به دو بخش تقسیم شده بود، یکی بخش جلویی بود با میله‎های آهنی. این بخش متعلق به یک موش‎خرمای درشت هیکل بود که یک پسر قصاب صمیمی آن را قاچاقی به او داده بود، قفس و تمام چیزها را، در همین‎جایی که بودند، به صورتی که انگار گنجینه‎ی بسیار مخفی از نقره‎جات کوچک است. کنرادین بطرز وحشتناکی از هیولای لاغراندام دندان تیز می‎ترسید اما آن بزرگترین دارایی ارزشمندش بود. این خیلی باحال بود که انبار ابزار تبدیل به یک لذت اسرارآمیز و ترسناک شده بود تا با دقت زیاد دور از چشم اون زن باقی بماند و یک روز دور از چشم فرشتگان او یک نام شگفت‎انگیز برای اون هیولا انتخاب کند و  سپس آن به خدا تبدیل شود و موجودی مقدس گردد. یک هفته‎ای بود که اون زن به کلیسای نزدیک آنجا نرفته بود و کنرادین را نیز با خود نبرده بود اما برای وی خدمات کلیسا، تنها یک مراسم عجیب و غریب در کاخ ریمون بود. هر پنج‎شنبه در سکوت دل‎گرفته و خفه‎ی انباری ابزار او مراسمی استادانه و سرّی را در ستایش خدا اجرا می‎کرد قبل از آنکه قفس چوبی سرندی واشتار را در خود جای دهد، موش‎خرمای بزرگ. گلهای قرمز در فصل خودشان و تمشکهای سرخ در زمان زمستان به این معبد هدیه می‎شدند، برای او یک خدا کسی بود که بدون تحمل هیچ چیزی، قدرتمندانه موضعی مخالف در مقابل همه چیز می‎گرفت، برخلاف باورهای مذهبی اون زن و تا آنجا که کنرادین می‎توانست درک کند. و در جشنی بزرگ دانه‎های بوته‎ی جوز در جلوی قفس پراکنده می‎شد، یک مورد مهم از هدایای مقدس این بود که بوته‎ی جوز مال دزدی بود. این جشنها بطور نامنظم برگزار می‎شدند و هر از گاهی بخاطر حوادثی که اتفاق می‎افتادند، اجرا می‎گشتند. یکی از این جشنها برای این انجام شد که خانم دوراپ سه روز تمام درد دندان داشت، در تمام این سه روز کنرادین مراسم مذهبی به پا کرد و تقریبا خود را معتقد کرده بود که سرندی واشتار این دندان درد را بوجود آورده است. اگر این درد تنها یک روز دیگر طول می‎کشید مقدار بوته‎ی جوز از قفش بیرون می‎زد.

مرغ هودانی هرگز وارد فرقه‎ی سرندی واشتار نشد. کنرادین از خیلی وقت پیش قبول کرده بود که او یک بی‎خدا و پیغمبر است. او تمایلی به اینکه بداند بی‎خدا و پیغمبر شدن چیست نداشت اما تصور می‎کرد که حالت بی‎هیجان و غیر‎محترمانه‎ای باشد. خانم دوراپ زمینه‎ی جذاب و اساس تمام آن چیزی بود که پسر تنفرش را بر اساس آن تعریف می‎کرد.

پس از مدتی علاقه‎ی کنرادین در انباری ابزار جذب حراست از آن شد، «این برای او خوب نبود که در هر وضعیت جوّی برای تفریح آنجا باشد»، خانم دوراپ بی‎درنگ چنین تصمیمی گرفته بود و سر صبحانه اعلام کرد که مرغ هودانی فروخته شده و شب هنگام تحویل داده شده. او نگاه کوتاهی به کنرادین انداخت، منتظر بود تا او عصبانی شود و داد و بیداد راه بی‎اندازد و آماده بود تا حسابی حالش را با دلیل و امر کردن جا بیاورد. اما کنرادین ساکت ماند: چیزی برای گفتن نبود. شاید چیزی در اعماق وجودش باعث می‎شد تا احساس شک داشته باشد، برای عصرانه نان برشته روی میز بود، موضوعی که او معمولا غدغن می‎کرد چراکه برای پسر بد بود؛ همینطور به این دلیل که لج او را درآورد، یک توهین کشنده در چشمان زنانه‎ی بی‎شخصیت او.

«فکر کردم از نون برشته خوشت میاد». او این مورد را با یک زخم زبان خاص بیان کرد که البته کنرادی حالیش نشد.

کنرادین گفت: «بعضی وقتها».

در انباری در بعد از ظهر آنروز یک درخواست جدید در قالب دعا برای خدای قفس مرغی صورت گرفت. کنرادین از یک سرود مذهبی برای نیایشش استفاده کرد، امشب او درخواست یک لطف داشت.

«برای من کاری بکن سرندی واشتار».

درخواست ویژه‎ای نبود. اگر سرندی واشتار یک خدا بود، مطمئنا می‎دانست که چه درخواستی است. و همانطور که به جای خالی مرغ نگاه می‎کرد، جلوی گریه‎اش را گرفت، کنرادین دوباره به دنیای پر از نفرت خود بازگشته بود.

و هر شب به هنگام آمدن تاریکی اتاق خوابش و هر بعد از ظهر به هنگام غروب انباری ابزار، نفرین پر سوز کنرادین به هوا می‎رفت: «سرندی واشتار، برای من کاری بکن».

خانم دوراپ متوجه شده بود که او از رفتن به انباری دست نکشیده است و یک روز او برای سرکشی به اتاق پسر رفت. او پرسید: «توی اون جامرغی چی نگه می‎داری؟ حتما جونور کثیفیه. من همه‎شونو می‎اندازم دور».

کنرادین لبهایش را به هم فشرد. اما اون زن اتاق او را گشت تا اینکه کلید مخفی را که با دقت پنهان شده بود، پیدا کرد و بلافاصله برای تکمیل کشفیات خود به سمت انباری رفت. بعد از ظهر سردی بود و به کنرادین امر شده بود که در خانه بماند. از بزرگترین پنجره‎ی سالن غذا خوری، او می‎توانست در انباری را ورای بوته‎های آن گوشه ببیند. او آن زن را دید که وارد شد و سپس او تصور کرد که آن زن در مرغدانی مقدس را باز می‎کند و با دقت، با آن چشمان تیزبینش پوشش حصیری خدای مخفی‎اش را می‎بیند. شاید او بخاطر بی‎صبری مزخرفش روی آنرا پس بزند. و کنرادین برای آخرین بار با نفس پر شورش دعا کرد. اما او همانطور که دعا می‎کرد، می‎دانست که به آن باور ندارد. او می‎دانست که آن زن بزودی بیرون میاید درحالی که لبخند تهوع‎آورش را به لب دارد که خیلی به صورتش می‎آید و اینکه در طی یکی دو ساعت باغبان خدای شگفت‎انگیز او را دور می‎اندازد، خدایی که دیگر وجود نخواهد داشت، بلکه تنها یک موش‎خرمای قهوه‎ای ساده در یک قفس مرغی خواهد بود. و او می‎دانست که آن زن به مانند همیشه پیروز می‎شود و اینکه او بیشتر از هر وقت دیگری تحت آزار و تحکم هوشمندی مافوقش، احساس بیماری خواهد کرد تا اینکه روزی دیگر چیزی برایش باقی نماند و حرف دکتر درست از آب درآید. و در درد و فلاکت شکستش، او سوگواری را از سر گیرد و سرود مرگ را در بی‎اعتناعی کامل بخواند که:

                سرندی واشتار به دور دستها رفته است.

                افکارش سرخ بودند و دندانهایش سپید.

                دشمنانش طالب صلح بودند اما او مرگ را برایشان به ارمغان آورد.

                سرندی واشتار، ای زیبا.

و سپس یکباره دعا خواندن را قطع کرد و بیشتر به پنجره نزدیک شد. در آن انباری هنوز نیمه باز بود و دقایق به سختی طی می‎شدند. دقایق طولانی به نظر می‎رسیدند گرچه به هر حال می‎گذشتند. او سارهایی را تماشا می‎کرد که در بخشهایی از چمن می‎دویدند و گاهی می‎پریدند: او چندین بار آنها شمرد، همزمان با یک چشم حواسش به در بود.

یک خدمتکار با چهره‎ای درهم به سمت میز آمد تا چای را سرو کند و کنرادین همچنان ایستاده و منتظر بود و تماشا می‎کرد. امیدی در دلش درحال زنده شدن بود و حالا نوری از پیروزی در چشمانش برق می‎زد که از صبری طولانی برای پیروزی حکایت داشت. در نفس او همراه با سُروری پنهان، شروع دوباره‎ای از سرود شادی و شکست دادن وجود داشت. و همزمان چشمانش برقی زد: بیرون آن در یک هیولای قهوه‎ای و زرد رنگ پاکوتاه، با بدن دراز بیرون خواهد آمد با چشمانی که در روشنایی روز برق می‎زنند و با لکه‎های خیس و تیره‎ای که دور دهان و گلوی او را پوشانده است. کنرادین روی زانوهایش نشست. این موش‎خرمای بزرگ به سمت جوی آب پایین باغ خواهد رفت، برای لحظه‎ای خواهد نوشید، سپس از روی پل چوبی رد شده و بین بوته‎ها پنهان خواهد شد. چه فراری خواهد داشت سرندی واشتار.

خدمتکار با چهره‎ای درهم گفت: «چای حاضره. خانم کجا هستن؟».

کنرادین گفت: «اون چند دقیقه پیش رفت توی انباری».

و وقتی خدمتکار برای دعوت از خانم برای چای رفت، کنرادین یک چنگال نان برشته‎کنی از کشاب برداشت و برای خودش یک تکه نان را برشته کرد. و در خلال برشته کردن آن و کره‎ی زیاد روی آن مالیدن و البته لذت خوردن آنرا چشیدن، کنرادین به صداها و سکوتهایی گوش می‎داد که از فراسوی در اتاق می‎آمد و نشان از تشنج و اضطراب ناگهانی داشت. جیغهای بنفش خدمتکار، جیغهایی که در جواب خدمتکار از آشپزخانه بیرون می‎جهید، صدای کوبیده شدن پاها بروی زمین و عجله‎ی ساکنان برای کمک و آخر سر بعد از یک سکوت، هق‎هق‎های ناشی از ترس و دست و پا زدن کسانی که هیکل سنگینی را به داخل خانه حمل می‎کردند.

درحالیکه ریزریز می‎خندید گفت: «کی می‎تونه اینو گردن یه بچه‎ی بیچاره بندازه؟ هر کاری هم که بکنم، گردن من نمی‎افته!». و وقتی آنها بین خودشان سرگرم بحث و گفت و گو بودند، کنرادین برای خودش تکه‎ی دیگری از نان را برشته می‎کرد.

2

جنگ

لوییجی پیراندللو

 

مسافرانی که شبانه با قطار سریع‌السیر رم را ترک کرده بودند ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد، در ایست‌گاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سمولمونا متصل می‌کرد، به انتظار قطار کوچک و قدیمی ‌محلی بمانند.

 

     درسپیده دم زنی تنومند، سراپا سیاه پوش، همچون بسته‌ای بی‌شکل از واگن درجه دوم دودزده و دم کرده‌ای سر درآورد که پنج نفر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سر او، شوهرش، مردی ریزاندام، لاغر و تکیده، نفس‌نفس‌زنان و نالان با چهره‌ای رنگ پریده و چشم‌های کوچک و گیرا، که شرم و بی‌قراری درآن‌ها خوانده می‌شد، پا به قطار گذاشت.

 

     مرد که سرانجام جای نشستن پیدا کرده بود، از مسافرانی که به زنش کمک کرده و جا برایش باز کرده بودند مودبانه تشکر کرد، سپس رو به زن کرد، یقه پالتو او را پایین کشید و مودبانه پرسید: «حالت خوب است، عزیزم؟»

 

      زن به جای پاسخ یقه‌اش را تا روی چشم‌ها بالا کشید و چهره‌اش را پنهان کرد. مرد با لبخند زمزمه کرد: «ای دنیای کثیف!» و احساس کرد موظف است برای هم‌سفرانش شرح دهد که زن درمانده اش سزاوار دلسوزی است، چون جنگ پسر یکی یکدانه‌اش را از کنارش دورکرده، آن هم پسر بیست ساله‌ای که آن‌ها، هردو، زندگی‌شان را به پایش ریخته‌اند و حتی خانه‌شان را درسولمونا به باد داده‌اند تا توانسته‌اند همراهش به رم بروند، اسمش را به عنوان دانشجو بنویسند، سپس اجازه دهند که داوطلبانه در جنگ شرکت کند به این شرط که دست کم تا شش ماه او را به جبهه نفرستند. اما ناگهان تلگرامی ‌به دست‌شان رسیده که درآن نوشته شده تا سه روز دیگر از رم می‌رود و از آن‌ها می‌خواهد که برای بدرقه‌اش به رم بیایند.

 

     زن زیر پالتو پیچ وتاب می‌خورد و گه‌گاه مانند حیوانی وحشی خرناس می‌کشید. دلش گواهی می‌داد که همه آن حرف‌ها سر سوزنی دل‌سوزی آن آدم‌ها را، که احتمالاً موقعیت ناگوار خود او را داشتند جلب نکرده است. یکی از آن‌ها که سراپا گوش بود گفت: «شما باید شکر خدارا به جا بیاورید که پسرتان تازه به جبهه می‌رود. پسر مرا از روز اول جنگ به آنجا فرستادند و تا حالا دوبار با تن مجروح آمد و باز به جبهه برگشته.»

 

     مسافر دیگری گفت:«مرا چه می‌گویید؟ من دو پسرو سه برادرزاده در جبهه دارم.»

 

     شوهر زن بی درنگ گفت: «بله، اما آخر این پسر یکی یکدانه ماست.»

 

     -  چه فرقی می‌کند؟ آدم ممکن است پسر یکی یکدانه اش را با توجه بیش از حد لوس بکند، اما او را بیش از وقتی دوست ندارد که چند بچه دیگر هم دورش را گرفته باشند. محبت پدرانه نان نیست که بشود تکه تکه کرد و به طور مساوی میان بچه ها قسمت کرد. هر پدری همه محبتش را، بدون تبعیض، نثار هرکدام از بچه هایش می‌کند، خواه یک بچه داشته باشد خواه ده بچه و اگر من حالا برای دو پسرم ناراحتم، این ناراحتی برای هریک از آن‌ها نصف نمی‌شود، بلکه دو برابر می‌شود.

 

     شوهر آشفته خاطر آهی کشید و گفت: «درست است. درست است. اما بگیریم، البته دور از جان شما، پدری دو پسر درجبهه جنگ داشته باشد و یکی از آن‌ها را از دست بدهد، دراین صورت یکی از آن‌ها برایش می‌ماند تا تسلی خاطری پیدا کند. درحالی که.» دیگری از جا در رفت و گفت:«بله، پسری می‌ماند تا تسلی خاطر پیدا کند، اما درعین حال پسری می‌ماند تا باز نگران جانش باشد، درحالی که پدری که یک فرزند پسر داشته باشد پس از مرگ او می‌تواند برود خود را سربه نیست کند و به پریشانی خود پایان دهد. کدام یک از این دو موقعیت بدتر است؟ نمی‌بینید که وضع من چقدر ناگوارتر از شماست؟»

 

     مسافر دیگر، مردی چاق وسرخ چهره، با چشم‌های خاکستری کمرنگ و بیرون زده، میان حرفش رفت: «چرند می‌گویید.»

 

     نفس‌نفس می‌زد، چشم‌های بیرون زده‌اش گویی خشونت درونی نیروی سرکش را بیرون می‌ریخت که تن ناتوان او تاب نگه‌داری آن را نداشت. او که سعی می‌کرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتاده‌اش، درجلو دهان، دیده نشود، دوباره گفت: «چرند می‌گویید، چرند می‌گویید. مگر ما برای استفاده خودمان بچه پس می‌اندازیم؟»

 

     مسافران دیگر با پریشانی به او خیره شدند. مسافری که پسرش از روز اول جنگ به جبهه رفته بود، آهی کشید و گفت: «حق با شماست، بچه‌های ما مال ما نیستند، مال میهن‌اند.»

 

     مسافر چاق با حاضر جوابی گفت: «باها! پس بفرمایید ما با یاد میهن بچه پس می‌اندازیم. پسرهای ما به دنیا می‌آیند. خوب دیگر، چون باید به دنیا بیایند و وقتی به دنیا آمدند جان ما نثارشان می‌شود. واقعیت مساله همین است که می‌گویم. ما مال آن‌ها هستیم، آن‌ها مال ما نیستند و وقتی به سن بیست سالگی می‌رسند درست حال بیست سالگی ما را پیدا می‌کنند. ما هم پدر ومادر داشتیم، اما چیزهای دیگری هم توی این دنیا بود. زن، سیگار، رویاهای دور و دراز، پیوندهای تازه. و البته میهن هم جای خود را داشت، یعنی وقتی بیست ساله می‌شدیم به ندای آن پاسخ می‌دادیم، حتی اگر پدر و مادر جلو ما را می‌گرفتند. البته حالا در سن و سال ما عشق به میهن هنوز هم همان قدر و منزلت را دارد اما علاقه ما به بچه‌های‌مان بیش از میهن است. می‌خواهم ببینم، میان ما کسی پیدا می‌شود که اگر بنیه‌اش را داشته باشد نخواهد جای پسرش را، از ته دل، درجبهه بگیرد؟»

 

     صدا از کسی درنیامد، همه سرخود را، به نشان تصدیق تکان دادند. مرد چاق دنبال حرف‌هایش را گرفت: «پس ما چرا به احساسات بچه‌هایمان، وقتی به بیست سالگی می‌رسند، نباید اعتنا کنیم؟ طبیعی نیست که وقتی بیست ساله می‌شوند به عشق میهن توجه کنند (البته منظورم پسرهای سربه راه است)و آن را مهم‌تر از علاقه به ما بدانند؟ طبیعی نیست که ما را پسرهای پیری بدانند که از کار افتاده‌ایم و باید درخانه ماندگار شویم؟ و اگر میهن مثل نانی که تک تک ما باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم، وجودش ضروری است، پس کسانی باید بروند و از آن دفاع کنند و پسرهای ما، پسرهای بیست ساله می‌شوند، این کار را می‌کنند و به اشک‌های ما نیاز ندارند. چون اگر بمیرند هیجان زده وشادمان می‌میرند (البته منظورم پسرهای سر به راه است)حالا اگر کسی جوان و شادمان بمیرد با جنبه‌های زشت زندگی، با حقارت‌ها، بیهودگی‌ها و سرخوردگی‌ها روبه رو نشود. چه بهتر از این؟ در مرگش کسی نباید اشک بریزد، همه باید بخندند، همین طورکه من می‌خندم،. یا دست کم شکر خدا را به جا آورند، همین طور که من بجا می‌آورم، چون پسر من، پیش از مرگ، برایم پیغام فرستاد که پایان زندگی‌اش همان طور بوده که همیشه آرزو داشت. برای همین است که، چنان که می‌بینید سیاه هم نپوشیده‌ام.»

 

     کت پوست گوزن خود را، که رنگ روشن داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند، لب کبود او که جای دو دندان افتاده اش را می‌پوشاند، لرزید. در چشم‌های بی‌حرکتش اشک حلقه زده بود و چیزی نگذشت که حرف‌هایش را با خنده ای جیغ مانند که به هق هق می‌ماند، پایان داد.

 

     دیگران تصدیق کردند: «کاملاً همین طور است. کاملاً همین طور است.»

 

      زنی که زیر پالتو، دریک گوشه، مثل بسته ای به نظر می‌رسید و نشسته بود و گوش داده بود، سه ماه می‌شد که سعی کرده بود در گفته‌های شوهر و دوستانش چیزی پیدا کند که از اندوه عمیقش بکاهد و تسلی خاطری پیدا کند، چیزی که به مادر آن قوت قلب را بدهد که پسرش را نه تنها به سوی زندگی خطرناک بلکه به سوی مرگ روانه کند. اما درمیان همه حرف‌ها حتی یک کلمه تسلی بخش نیافته بود. و اندوهش از آن‌جا بیشتر شده بود که دیده بود هیچ کس- آن طور که اندیشیده بود - نمی‌تواند احساساتش را درک کند.

 

     اما حالا گفته‌های مسافر او را گیج و کمابیش شگفت زده کرد. ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند و نمی‌توانند او را درک کنند بلکه خود اوست که نمی‌تواند به پای مادران و پدرانی برسد، که بدون اشک ریختن پسران خود را، هنگام جدایی، بدرقه و حتی تالب گور تشییع می‌کند.

 

     سرش را بلند کرد و از همان گوشه‌ای که نشسته بود جلو آورد و سعی کرد با همه وجود به جزییاتی گوش دهد که مرد چاق برای هم‌سفرانش تعریف می‌کرد و شرح می‌داد که چگونه پسرش مثل قهرمان، شاد و بدون تاسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده است. به نظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز درخواب هم نمی‌توانست ببیند، جهانی که برایش بسیار ناشناخته بود و از این‌که می‌دید همه به پدر شجاعی تبریک می‌گویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف می‌زند بی اندازه خوشحال شد.

 

     سپس ناگهان، مثل آنکه چیزی از آن‌همه حرف نشنیده و کمابیش مثل آنکه از خواب بیدار شده باشد رو به پیرمرد کرد و پرسید: «پس. راستی راستی پسرتان مرده؟»

 

     همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز روبرگرداند تا به او نگاه کند. با چشم‌های درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستری روشن خود به چهره او خیره شد. مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به نظرش نرسید. هم‌چنان خیره شده بود، گویی تنها درآن لحظه- پس از آن پرسش ابلهانه و بی جا- بود که ناگاه سرانجام دریافت که پسرش به راستی مرده است، برای همیشه مرده است، برای همیشه. چهره‌اش درهم رفت، به شکلی ترسناک از شکل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بی‌اختیار، هق‌هقی جگرسوز و تاثرآور سرداد.

 



[1] منبع: کتاب «داستان و نقد داستان» - نشر نگاه،  برگردان: احمد گلشیری

1

After twenty years

پس از بیست سال اثر اُ.هنری

یک افسر پلیس در محل گشت همیشگی خود، خیابان، با ابهت قدم می  زد. هیبت و ژست شق  و رق او عادی و معمول به نظر می  رسید و برای تظاهر و خودنمایی نبود، چرا که تماشاچی کمی در خیابان داشت.

ساعت به زحمت دهِ شب را نشان می  داد، اما باد و توفان سرد و شدیدی می  وزید و نزدیک بود باران ببارد. شاید به همین خاطر خیابان خلوت بود و کسی در آن دیده نمی  شد.

مرد همان  طور که در خیابان قدم می  زد، صدای قیژقیژ درهای فرسوده خانه  ها را می  شنید که بسته می  شدند و در حالی که باتومش را با حرکتی ماهرانه و پیچیده دور دستش می  چرخاند، چشم  هایش را به فضای آرام خیابان اصلی دوخته بود و گوش به زنگِ هر صدایی بود.

افسر پلیس با هیکل ورزشکاری و لباس فرمش، که گویی اندام لاغر و باریکش را طوری پوشانده بود که رشید و چهارشانه به نظر برسد و باعث می  شد به خاطر لباس خوش  دوختش کمی هم شق  و رق و عصاقورت داده راه برود، تصویر کاملی از یک نگهبان صلح و آرامش در شهر بود.

دو طرف خیابان طوری به نظر می  آمد که انگار تازه ساعات اولیه شب است. کم  و بیش روشنایی یک دکه سیگارفروشی یا نور پیش  خوان یک رستوران شبانه  روزی دیده می  شد.

اما اکثر درهایی که به خیابان باز می  شدند، درب مراکز تجاری  ای بودند که خیلی وقت بود از ابتدای شب بسته شده بودند.

میان خیابان، یک بلوک مشخص بود که وقتی افسر پلیس به آن  جا رسید، قدم  هایش را آهسته کرد. مردی با یک سیگار خاموش در دهانش، به درِ یک مغازه تاریک که تابلوی «لوازم خانگی» بالای آن نصب شده بود، تکیه کرده بود.

وقتی افسر پلیس به سمت او قدم برداشت، مرد با عجله شروع به حرف زدن کرد. طوری که انگار می خواست به پلیس اطمینان بدهد که خبری نیست گفت: اوضاع رو به  راهه سرکار! من فقط منتظر دوستم هستم. بیست سال پیش، ما با هم قرار گذاشتیم که چنین روزی _ بعد از بیست سال _ همدیگر رو ببینیم. به نظر خنده  دار می  آد نه؟! خب بله! اگه می  خواهید بدونید قضیه چیه، همه چیزرو براتون توضیح میدم. چندین سال پیش، به جای این مغازه که این  جا می  بینید، یک رستوران بود به اسم «بِرِیدی بیگ جو».

افسر پلیس بلافاصله گفت: بله، تا پنج سالِ پیش، بعد خرابش کردند.

مرد همان طور که به در تکیه داده بود، کبریتی بیرون آورد و سیگارش را روشن کرد. چهره مرد در سایه نور سیگاری که روشن کرد، واضح دیده می  شد. صورتی با آرواره  های مربع شکل، پوست رنگ پریده و چشم  هایی فرورفته، که گویی قادر بودند تا عمق جان دیگران نفوذ کنند. اثر زخمی هم به رنگ سفیدِ روشن، نزدیک ابروی راستش بود.

سنجاق الماس بزرگی هم به شکل عجیب  و  غریب و ناجوری به شال  گردنش زده بود.

مرد گفت: بیست سال پیش در چنین شبی، من این  جا در رستوران «بِرِیدی  بیگ جو» با جیمی ولز که بهترین دوستم بود- شام خوردم. جیمی یکی از بهترین پسرهای دنیا بود. من و او همین  جا با هم توی نیویورک بزرگ شده بودیم. مثل دوتا برادر.

من هجده سالم بود و جیمی بیست سالش. صبح فردای اون شب، من می  خواستم سفرم رو به غرب شروع کنم، تا بلکه اون جا دنبال شانس و اقبالم بگردم. ولی هیچ  کس نمی  تونست جیمی  رو از نیویورک بیرون بکشه! اهل سفر و ماجراجویی نبود. فکر می  کرد نیویورک تنها جایی یه که روی زمین وجود داره!

خلاصه، اون شب ما با هم قرار گذاشتیم که دقیقاً بیست سال بعد، همین  جا همدیگه  رو دوباره ببینیم. کاری هم به این که توی چه شرایطی هستیم یا فاصله  مون با این  جا چه قدره، نداشته باشیم.

فکر می  کردیم توی این بیست سال دیگه هر کدوم  مون دنبال بخت و اقبال خودمون رفته  ایم و برای خودمون کسی شده  ایم. سرنوشت مون با هم فرق کرده و به اون چیزی که می  خواسته  ایم رسیده  ایم.

افسر پلیس گفت:  چه جالب! بیست سال برای ملاقات دوباره دو دوست به نظر زمان زیادی می  آد. شما بعد از این که دوستتون رو ترک کردید دیگه چیزی درباره اش نشنیدید؟

مرد جواب داد: خب، بله مدتی برای هم نامه می  نوشتیم، اما بعد از یکی دو سال آدرس همدیگه  رو گم کردیم. می  دونید که، غرب جای بزرگ و جالبیه، من هم عجله داشتم که زودتر زندگی خوبی برای خودم درست کنم. اما در مورد جیمی مطمئن بودم. می  شناختمش و یقین داشتم که اگه زنده باشه، همین  جا دوباره می  بینمش. چون اون همیشه آدم راستگو و صادقی بود. مردی بود که همیشه می  تونستم یه جای این دنیا پیداش کنم، اون هم همین نیویورک بود! جیمی هرگز قرارمون  رو فراموش نمی  کنه. من کیلومترها راه اومده  ام تا امشب اون  رو ببینم. ارزشش  رو داره که آدم یه دوست قدیمی  رو دوباره پیدا کنه».

مردی که منتظر دوستش بود، ساعت زیبا و شیکی از جیبش بیرون آورد و درپوش الماس شکل کوچکی را که روی ساعت بود کنار زد تا ببیند ساعت چند است. بعد گفت: سه دقیقه به ده مونده. ساعت دقیقاً ده بود که بیست  سال پیش ما جلوی این رستوران از هم جدا شدیم.

افسر پلیس پرسید: مثل این  که توی غرب وضعتون خوب شده!

مرد کنایه پلیس را در مورد ساعتش فهمید. جواب داد: بله! ولی شرط می  بندم که جیمی نتونسته باشه نصف کارهایی  رو که من کرده  ام، کرده باشه! اون یه جورایی فقط خرحمالی می  کرد. اهل این نبود که حسابی پول دربیاره. زیادی بچه مثبت بود! من با چندتا از با هوشترین آدم ها رقابت کردم تا تونستم یه کم پول جمع کنم و به این جاها برسم. آدم برای همچین کاری که من دارم توی نیویورک به دردسر می  افته. این دردسر توی غرب، مثل لبه تیغیه که روی گردن آدم گذاشته باشن.

افسر پلیس باتوم را در دستش چرخی داد، یکی دو قدم به جلو برداشت و گفت: من دیگه باید به کارم برسم. امیدوارم دوستتون به موقع بیاد. مطمئنید که سروقت می رسه؟

مرد جواب داد: بهتره بگم نه! خیلی طولش داده سرکار. فقط نیم ساعت دیگه بهش وقت می  دم تا خودش رو برسونه. اگه جیمی زنده باشه، هر جای این کره زمین که باشه، خودش  رو سر وقت می  رسونه این جا.

افسر در حالی که برای گشت به راهش ادامه می  داد گفت: شب به خیر آقا و همان  طور که می  رفت صدای قیژقیژ درهای فرسوده به گوشش می  رسید.

حالا دیگر باران سرد و ملایمی نم نم می بارید و باد از حالت قبلی و ناپایدارش که مدام کم و زیاد می شد، تبدیل به وزشی تند و توفانی شده بود.

چند عابری که توی خیابان بودند، ظرف یک ربع با حالتی افسرده و ساکت، یقه کت  ها و پالتوهایشان را بالا کشیدند و دست  هایشان را در جیب فرو بردند.

جلوی در مغازه لوازم خانگی، مردی که کیلومترها راه پیموده بود تا به قرار ملاقاتش برسد، دیگر تقریباً خسته شده بود و حوصله  اش سر رفته بود.

به نظرش دوست دوران جوانی  اش بدقول شده بود. دوباره سیگاری گیراند و منتظر شد.

بیست دقیقه  ای صبر کرد و بعد ناگهان مرد قدبلندی را دید که یک اورکت بلند هم پوشیده و با شال گردنی که دور سروگردن و گوش  هایش پیچیده، از آن  طرف خیابان به سمت او می  دود. مستقیم به طرف او می  آمد.

مرد بلندقد با تردید پرسید: تویی باب؟! و مردی که به در تکیه کرده بود فریاد زد: جیمی ولز! خودتی!

مردی که تازه از راه رسیده بود با تعجب گفت: خدای من! و بعد هردویشان با شوق دست یکدیگر را گرفتند.

باب! تو خودتی؟! از دست تقدیر مطمئن بودم اگه هنوز زنده باشی همین  جا پیدات می  کنم. خب خب خب! بیست  سال زمان زیادیه. رستوران قدیمی از بین رفته باب، وگرنه دلم می  خواست دوباره همین  جا با هم شام می  خوردیم. از غرب چه خبر دوست قدیمی؟!

باب جواب داد: غرب مثل همیشه همون طور گردن کلفت مونده! هر چیزی که از این دنیا می  خواستم و دنبالش بودم به من داد. هی! تو خیلی عوض شده  ای جیمی! اصلاً فهمیدم که قدت دوسه سانت بلندتر شده!

مرد جواب داد: خب بعد از بیست سالگی یه کم دیگه هم قد کشیدم.

باب دوباره پرسید: اوضاعت توی نیویورک چه طوره؟

جیمی جواب داد: ای بدک نیست. توی یکی از بخش  های اداری شهر مشغولم. بیا باب! بیا بریم یه جایی که می  شناسم شام بخوریم و مفصل درباره گذشته  ها با هم حرف بزنیم.

هر دو مرد، بازو در بازوی هم در طول خیابان به راه افتادند. مردی که از غرب آمده بود، بابت موفقیت  هایش در زندگی خیلی لاف می  زد و انگار خودخواهی و غرورش بیشتر هم شده بود.

شروع به صحبت کرد و چیزهایی در مورد زندگی و شغلش در غرب گفت.

دیگری در حالی که خودش را حسابی توی اورکتش پوشانده بود، با تعجب به حرف  های او گوش می داد.

هر دو در گوشه خیابان، کنار یک داروخانه که چراغ برقش روشن بود ایستادند. وقتی در هاله نور خیره  کننده چراغ  های داروخانه قرار گرفتند، هم  زمان با هم به چهره یکدیگر خیره شدند.

مردی که از غرب آمده بود، ناگهان دستش را از دست دیگری بیرون کشید و با عصبانیت و تعجب گفت: هی! تو جیمی ولز نیستی! بیست  سال ممکنه زمان زیادی باشه، اما نه اون قدر زیاد که دماغ رومی و خوش ترکیب کسی  رو تبدیل به یه دماغ پهن و پخ بکنه!

مرد قدبلند گفت: بله، ولی بیست سال اون قدر هست که یه مرد خوب رو تبدیل به آدم بدی بکنه. تو یه ده دقیقه  ای هست که دستگیر شده  ای باب عزیز! توی شیکاگو فکر می  کردند که به نیویورک آمده  ای، به ما تلگراف زدند که می  خواهی برگردی این  جا و یه گپی با ما بزنی! حالا با من می  آیی یا نه؟ حتماً این قدر شعور داری که بیایی! حتماً می  آیی! و بعد به دست  های باب دست  بند زد.

خب، الان قبل از این که با هم بریم اداره پلیس، یادداشتی دارم که از من خواسته  اند بدهمش به تو. بهتره همین  جا زیر نور پنجره این مغازه بخونیش. از طرف پلیس گشت «ولز» است.

مردی که از غرب آمده بود، تکه کاغذ کوچک تانشده  ای را از مرد قدبلند گرفت. دست  هایش تا وقتی نامه را نخوانده بود، محکم کاغذ را چسبیده بود، اما کمی بعد دست  هایش شروع کردند به لرزیدن. یادداشت خیلی کوتاه بود:

باب! من تو را به موقع و در مکانی که با هم قرار گذاشته بودیم ملاقات کردم. وقتی می  خواستی سیگارت را روشن کنی، صورت مردی را دیدم که به ما گفته بودند در شیکاگو تحت تعقیب پلیس است.

خب. یک جورهایی نمی  توانستم خودم دستگیرت کنم. برای همین برگشتم و به یکی از همکارهایم گفتم که لباس شخصی بپوشد و به جای من این کار را انجام بدهد.

 


0

خانه عروسکی

پدید آورنده: کاترین منسفیلد

خانم «هی» پیرزن مهربان و دوست داشتنی، مدتی نزد خانواده «برنل» مانده بود. او وقتی به شهر بازگشت، یک خانه کوچک عروسکی برای بچه ها فرستاد. این خانه آن قدر بزرگ بود که خدمتکار و مرد گاریچی، آن را به حیاط آوردند و کنار در اتاق غذاخوری، روی دو تا جعبه چوبی جای دادند. تابستان بود و برف و باران خانه را تهدید نمی کرد. خانه چوبی باید آن قدر در حیاط می ماند تا بوی رنگ آن از بین می رفت. خانه کوچک، هر چند بخشندگی و مهربانی خانم هی را نشان می داد؛ اما به نظر عمه «بریل» بوی رنگ آن، همه را میآزرد. این تازه قبل از آن بود که بستهبندی دور آن را باز کنند

خانه کوچک، حالا با رنگ سبز تیره اسفناجی _ که قسمتهایی از آن با زرد روشن مشخصتر شده بود – در مقابل چشمها برق میزد. دو لوله بخاری خیلی کوچک، به رنگ قرمز و سفید، در بالای بام خانه چسبانده شده بود و در زرد رنگ و براق آن، درست مثل یک تکه شکلات کره ای به نظر میرسید. خانه چهار تا پنجره داشت که همه واقعی بودند و شیشه های کوچک را، تختههای چوبی پهن و سبز رنگ از هم جدا می کرد.

در بالای در ورودی خانه، یک سر در کوچک زرد رنگ ساخته شده بود که قطرههای طلایی از آن شره کرده و روی لبههای آن خشک شده بود.

با تمام اینها، یک خانهی کوچک کامل و بی نقص بود ممکن نبود کسی از بوی تند رنگ آن آزرده شود؛ چون این خود، بخشی از لذتِ داشتن چنین خانهای و تازگی آن بود.

زود باشید! یکی بیاد آن را باز کند!

پارچه بزرگی، تمام نمای داخل خانه را از نظرها پوشانده بود. خدمتکار با چاقوی جیبی خود، زبانهی چفت کنار در را آزاد کرد و در باز شد. همه در یک لحظه به یکدیگر و به اتاق پذیرایی، ناهارخوری، آشپزخانه و دواتاق خواب خانهی کوچک خیره ماندند.

راستی که بهترین راه چشم انداز داخل خانه، همین بود. چقدر تماشایی بود و چقدر جالبتر وقتی که دزدانه از لای در به اتاق پذیرایی نه چندان لوکس و کوچکش نگاهی میاندازیم که یک جا لباسی با دو چتر آویخته بر آن، آنجاست. آری چشم انداز داخل خانه چنین بود. درست همان چیزهایی را داشت که بچه ها به شوق دیدن آنها توی اتاقها سرک میکشند.

بچه های خانواده برنل، با حیرت آهی کشیدند، برای آنها منظره پر هیجان و بسیار جالبی بود. آنها هرگز چنین چیزی در تمام عمرشان ندیده بودند. تمام اتاقها کاغذ دیواری شده بود و تابلوهای نقاشی با قابهای طلایی روی دیوارها دیده می شد.

کف همه اتاقها، پوشیده از فرش قرمز رنگ بود. مبلهای قرمز رنگ اتاق پذیرایی و صندلیهای سبز رنگ اتاق ناهارخوری، همه از پارچههای ضخیم پرزدار پوشیده شده بود. روی میزها و تختخوابها را رومیزی و روکشهای واقعی کشیده بودند. یک ننوی بچه، یک اجاق، یک قفسهی جا ظرفی با بشقابهای ظریف کوچک و یک تنگ بزرگ آب، از دیگر لوازم خانه بودند. اما در این میان، آنچه را «کیزیا» بیش از همه دوست میداشت، چراغ روشنایی اتاق ناهار خوری بود. این چراغ، در وسط میز ناهار خوری قرا ر داشت؛ یک چراغ رومیزی کوچک و بسیار زیبا با حباب سفید رنگ که مخزن آن پر بود. گرچه نمی شد آن را روشن کرد، ولی مایعی مثل نفت در مخزن آن بود که با تکان دادن چراغ جا به جا می شد.

عروسک پدر و مادر، طوری در اتاق پذیرایی خشک و بیحرکت به حالت درازکش لمیده بودند که انگار از حال رفتهاند. دو بچهی آنها، طبقهی بالا در خواب بودند. این عروسکها، در واقع خیلی بزرگ و خارج از اندازهی خانهی کوچک بودند و اصلاً به نظر نمیرسید که به خانهی کوچک تعلق داشته باشند؛ اما چراغ میز ناهارخوری بینظیر بود. انگار که داشت با لبخند به کیزیا میگفت:

«آهای! من اینجا زندگی می کنم.» آخر آن یک چراغ واقعی بود.

صبح روز بعد بچه های برنل به زحمت توانستند خود را با آن سرعتی که انتظار داشتند به مدرسه برسانند؛ آنها از شوق اینکه پیش از خوردن زنگ، در بارهی خانهی کوچکشان حرف بزنند و برای بچهها پز بدهند در پوست خود نمیگنجیدند.

«ایزابل» گفت: من باید اول تعریف کنم، چون از همه شما بزرگتر هستم. شما می توانید بعد از من صحبت کنید.

نمی شد به او ایراد گرفت. آخر ایزابل هر چند خیلی ریاست طلب بود، ولی همیشه هم او درست میگفت. «لاتی» و کیزیا هم، معنی بزرگتر بودن او را به خوبی میفهمیدند. آن دو راه خود را از میان انبوه آلالهی کنار جاده گشودند و چند تا از آنها را لگد کردند ولی در جواب خواهر بزرگتر چیزی نگفتند. ایزابل ادامه داد: و این منم که تصمیم می گیرم کدام یک از بچهها می تواند قبل از بقیه به تماشای خانه عروسکی بیاید. مامان خودش گفت که انتخاب با من است.

بچه ها اجاز داشتند تا زمانی که خانه کوچک در حیاط بود هر دفعه دو تا از دخترهای مدرسه را برای تماشای آن به منزل بیاورند؛ البته به شرط اینکه از نوشیدن چای خبری نباشد و توی اتاقها هم سرک نکشند. آنها باید بی سر و صدا در حیاط میایستادند و ضمن تماشای خانهی کوچک به صحبتهای ایزابل درباره زیبایهای آن گوش می دادند. لاتی و کیزیا به همین هم راضی بودن که گوشهای بایستند و هنر نمایی ایزابل را تماشا کنند.

بچه ها با اینکه خیلی عجله کرده بودند، ولی همین که به نرده های قیراندود و زمین بازی رسیدند، صدای زنگ مدرسه بلند شد. آنها فقط توانستند به سرعت کلاه از سر بردارند و پیش از این که حضور و غیاب شروع شود، خود را داخل صف جا کنند. هرچند فرصت از دست رفته بود، ایزایل اهمیتی نداد. او بیدرنگ قیافهی آدمهایی که دارند موضوع مهم و اسرارآمیزی را پنهان می کنند، به خود گرفت؛ بعد دستش را جلوی دهان گذاشت و آهسته به بچه های دور و برش گفت: «هی دخترها! حرف خیلی مهمی دارم که زنگ تفریح به شما می گویم.»

زنگ تفریح خورد و بچه ها همه دور ایزابل را گرفتند، هم کلاسی های او بر سر اینکه دست دور گردن او بیندازند، با او قدم بزنند یا خود را دوست نزدیک او نشان بدهند و با چاپلوسی لبخندی بر لب داشته باشند، با هم دعوا داشتند. کنار زمین بازی، زیر درخت کاج بزرگ، ایزایل معرکه ای راه انداخته بود. دخترها از سر و کول هم بالا می رفتند و خنده کنان یکدیگر را هل می دادند تا به او نزدیک شوند. تنها دخترهای «کلوی» دور از معرکه بودند. آن دو همیشه دور از جمع بچه ها میماندند و ترجیح می دادند به بچه های برنل نزدیک نشوند.

در واقع، این مدرسهای نبود که خانوادهی برنل راضی شوند بچه هایشان را به آنجا بفرستند؛ ولی چون تا کیلومترها دورتر، مدرسهی دیگری نبود، بچه های آنها هم مثل سایر بچهها، به این مدرسه می رفتند. در نتیجه، همه بچه های آن ناحیه از دخترهای قاضی و دکتر، بچه های صاحب فروشگاه گرفته تا شیر فروش، همگی مجبور بودند با هم به یک مدرسه بروند و بیایند. باید گفت – هر چند نگفتن آن بهتر است – در این مدرسه تعدادی پسر بچه خشن و بی ادب هم بودند؛ به خاطر اینها هم که شده، لازم بود یک خط مرزی میان بعضی از بچهها رعآیت می شد. بچههای کلوی در آن سوی این خط قرار داشتند. خیلی از بچهها – از جمله بچههای برنل – حتی اجازهی صحبت کردن با بچههای کلوی را نداشتند. آنها با گردنهای افراشته از کنار بچههای کلوی میگذشتند. بقیهی بچههای مدرسه نیز در حرکات و رفتارشان از اکثریت تقلید می کردند و این باعث شده بود که بچههای کلوی منزوی شوند و همه از آنها دوری کنند. کار به جایی رسیده بود که حتی خانم معلم هم میان بچهها فرق میگذاشت. وقتی «لیل کلوی» با یک دسته گل خیلی معمولی و ساده، پیش معلم می رفت، خانم معلم با لحن خاصی با او صحبت می کرد و در همان حال به بچهها لبخند میزد.

مادر آنها زن رختشوی کوتاه قد و زحمتکشی بود. او تمام روز برای کار، از این خانه به آن خانه می رفت و این به اندازهی کافی برای بچهها ناخوشایند بود. اما آقای کلوی کجا بود؟ کسی به درستی نمیدانست. همه میگفتند او در زندان است. پس آن دو، دختران یک رختشوی و یک زندانی بودند. راستی که چه همنشینهای خوبی برای بچههای مردم بودند!

وضع ظاهر آنها هم قوز بالا قوز بود. معلوم نبود خانم کلوی چرا لباسهای به آن بی ریختی را تن آنها می کرد. در حقیقت او لباس بچهها را از تکه پارچههایی که مردم به او می دادند، میدوخت. برای مثال، لباس مدرسه لیل کلوی، که دخترکی ساده و درشت اندام با صورتی کک مکی بود، از پارچهی پشمی رومیزی سبز رنگ خانوادهی برنل دوخته شده بود. آستینهای لباس او، از پارچه پردهای ضخیم و قرمز رنگ خانواده «لوگان» بود. کلاه زنانه ای که پیشانی بلندش را میپوشاند، زمانی مال خانم «لیکی»، مدیر پستخانه، بود، لبه این کلاه، از پشت برگشته بود و پر قرمز رنگی آن را زینت می داد؛ چه آدم کوچولوی عجیبی! ممکن نبود کسی او را ببیند و نخندد. «السی ما»، خواهر کوچکتر او، پیراهن سفید بلندی میپوشید که بیشتر شبیه لباس خواب بود. یک جفت پوتین پسرانه هم به پا می کرد. در واقع السی ما هرچه میپوشید، به نظر عجیب و غریب میآمد. از لاغری مثل نی قلیان بود. موهایش کوتاه بود و نگاهی بسیار گرفته و غمگین داشت؛ درست مثل یک جغد! کسی لبخند او را ندیده بود. خیلی هم کم حرف می زد صبح تا شب کنار خواهرش لیل بود و همیشه گوشه دامن او را محکم در دست نگه میداشت هر جا لیل می رفت، السی ما هم دنبالش بود: در زمین بازی، در راه رفتن به مدرسه و برگشتن. همه جا السی ما چسبیده به لیل، و پشت سرش حرکت می کرد. تنها وقتی که حسابی خسته می شد و یا چیزی از خواهرش می خواست، گوشهی لباس او را محکم میکشید. آن وقت لیل می ایستاد و به او نگاه می کرد. بچه های کلوی حرف همدیگر را خوب می فهمیدند.

دو خواهر، کناری گوش ایستاده بودند و نمی شد جلوی شنیدن آنها را گرفت. وقتی دخترها رو برگرداندند و با تحقیر به آن دو پوزخند زدند، لیل مثل همیشه شرمگین و ساده لوحانه لبخند زد و السی ما فقط نگاه خیرهاش را به زمین انداخت.

صدای سرشار از غرور ایزابل که از خانه کوچک تعریف می کرد، به گوش میرسید. بچه های دیگر مطمئن بودند که با دیدن فرشهای کوچک آن، تختخوابها با آن روتختی های واقعی اش و اجاق و دریچه فر، شور و احساس جالبی به انسان دست می دهد.

همین که تعریفهای ایزابل تمام شد، کیزیا از فرصت استفاده کرد و گفت: «ایزابل تو فراموش کردی چراغ را بگویی.»

ایرابل گفت: اوه، بله. و خانه یک چراغ شیشه ای خیلی کوچک و زرد رنگ با یک حباب سفید هم دارد. چراغ، روی میز ناهار خوری گذاشته شده است و شما هرگز نمی توانید تفاوتی میان آن و یک چراغ واقعی ببینید.

کیزیا که پیش خودش فکر می کرد ایزابل حتی نصف آنچه که باید از چراغ بگوید نگفته است، با صدای بلند گفت: «این چراغ از همهی چیزهای دیگر خانه بهتر است.»

ولی هیچ کس توجهی به حرف او نکرد. ایزابل سرگرم انتخاب دو نفری بود که می توانستند بعد از ظهر، خانهی کوچک را ببینند. «امی کول» و «لینا لوگان» انتخاب شدند. بقیه دخترها وقتی فهمیدند که آنها هم بخت تماشای خانه را دارند – هر چند از انتخاب نشدن خود کمی از ایزابل دلخور بودند – سعی کردند خود را به او نزدیکتر کنند. هر کس دست دور کمر ایزابل حلقه می کرد و با او مسافتی قدم میزد. هرکدام از آنها چیزی داشت که در گوش او نجوا کند و آن این راز بود: «ایزابل فقط دوست من است!»

تنها دخترهای کلوی فراموش شده بودند. چون دیگر چیز بیشتری برای شنیدن نبود، آنها کم کم از آنجا دور شدند.

چند روزی گذشت. خیلی از بچه ها خانه عروسکی را دیدند و قصه آن همه جا بخش شد. خانه تنها موضوعی بود که همه جا در بارها ش صحبت می شد.

تو، خانهی عروسکی دخترهای برنل را دیده ای؟

- راستی که خیلی قشنگ است!

- تو هنوز آن را ندیدهای. بگذار من برآیت بگویم.

کار به جایی رسید که وقت غذا خوردن هم صحبت بر سر خانه کوچک ادامه داشت. دخترها زیر کاجها مینشستند و ساندویچ گوشت و برشهای بزرگ و کره مالیدهی کیک خود را میخوردند. دخترهای کلوی، در حالی که السی ما مثل همیشه دستش به لباس لیل گیر بود، تا می توانستند به جمع آنها نزدیک می شدند. آن دو در گوشه ای می نشستند و ساندویچ های مربایی خود را – که پیچیده در روزنامه ای مرطوب و آغشته به لکه های بزرگ و قرمز رنگ بود – گاز می زدند و همزمان به صحبتهای دخترها گوش می دادند.

کیزیا گفت: مادر! می توانم از دخترهای کلوی بخواهم فقط یک بار برای تماشای خانه عروسکی بیایند؟

نه. به هیچ وجه!

مامان آخر برای چه؟

زود پاشو برو دنبال کارهایت! خودت دلیلش را خوب میدانی.

سرانجام روزی رسید که همه، به جز دخترهای کلوی، آن خانه عروسکی را دیده بودند. آن روز، خانه عروسکی دیگر جذابیت خودش را برای بچه ها از دست داده بود. وقت غذا خوردن بود. بچه ها همگی زیر درختان کاج دور هم ایستاده بودند. ناگهان چشمشان به دخترهای کلوی افتاد که تنها در گوشهای ایستاده و مشغول خوردن ساندویچ بودند و به حرفهای آنها گوش می دادند. دخترها تصمیم گرفتند آنها را اذیت کنند.

«رامی کول» بدگویی از آنان را شروع کرد:

لیل کلوی وقتی بزرگ شد خدمتکار خواهد شد.

ایزابل برنل چشمکی زد و گفت: «آه! چقدر بد!»

امی لقمه اش را قورت داد و با حرکت سرش، حرف ایزابل را تایید کرد: «درست است. واقعاً که راست گفتی. حقیقت است.» او درست همان حالت مادرش را در این مواقع، به خود گرفته بود. لینا لوگان پلکهای چشمهای ریزش را به هم زد و گفت: «میخواهید بروم از خودش بپرسم؟»

«جسی می» گفت: «شرط میبندم این کار را نمی کنی!»

لینا جواب داد: «پوف! من از هیچ کس ترسی ندارم.»

او از هیجان جیغی کشید و در حالی که از جلوی دخترها میگذشت، گفت: «تماشا کنید. خوب به من نگاه کنید.»

بعد همینطور که می رفت و یک پا و دو پا سر میخورد و دست جلوی دهانش گذاشته بود و ریز میخندید، پیش آن دو خواهر رفت.

لیل از خوردن دست کشید و با عجله بقیهی غذا را لای روزنامه پیچید. السی ما لقمهاش را دیگر نجوید. چه اتفاقی می خواست بیفتد؟

لینا با فریاد پرسید: «لیل کلوی! این درست است که وقتی بزرگ شدی، خدمتکار خواهی شد؟»

برای چند لحظه، سکوت کامل حکمفرما شد. لیل به جای پاسخ دادن، لبخندی ساده و توأم با شرم تحویل داد. به نظر نمیرسید که او این سؤال را به دل گرفته باشد یا به آن اهمیتی داده باشد. لینا بدجوری خیط شده بود. دخترها آهسته شروع به خندیدن کردند. لینا که تاب تحمل این وضع را نداشت، دستهایش را به کمر زد و با نفرت گفت: «آره! همه میدانند که پدر تو، توی زندان است!»

این حرف آن قدر عجیب و تکان دهنده بود که تمام دخترها را به شدت هیجانزده کرد. احساس لذت عجیبی به آنها دست داد و دوان دوان از آنجا رفتند. یکی از آنها طناب بلندی پیدا کرد و دسته جمعی شروع به طناب بازی کردند آنها تا آن روز صبح، آن قدر بلند نپریده و به آن سرعت دسته جمعی ندویده بودند.

خدمتکار، آن روز بعد از ظهر، با کالسکهای یک اسبه، دنبال بچهها آمد و آنها را به خانه برد. خانوادهی برنل میهمان داشتند و ایزابل و لاتی که همیشه از داشتن میهمان خوشحال می شدند. برای عوض کردن روپوششان به طبقهی بالا رفتند.

کیزیا یواشکی از در پشتی بیرون رفت. هیچ کس آن جا دیده نمی شد. او سرگرم تاب خوردن روی در بزرگ و سفید رنگ حیاط شد. چیزی نگذشته بود که از دور، دو نقطهی کوچک در امتداد جاده به چشمش خورد. نقطهها نزدیکتر و بزرگتر شدند.

آنها یک راست به طرف او میآمدند. کم کم توانست تشخیص بدهد که یکی از آنها، جلوتر و دیگری چسبیده به دنبال اولی پیش میاید. حالا دیگر به وضوح میدید که آنها دختران کلوی هستند. کیزیا از تاب خوردن دست کشید، خودش را کمی سر داد و مثل اینکه بخواهد فرار کند از بالای در پایین آمد؛ اما کمی مکث کرد. دخترهای کلوی جلوتر آمدند سآیهشان خیلی بلند و کشیده، کنارشان به پیش میلغزید. سرهای سآیهها، درست روی آلالههای کنار جاده کشیده می شد. کیزیا دوباره از در بالا رفت. همینطور که سوار بر در، رو به بیرون تاب میخورد، یک مرتبه تصمیم خود را گرفت.

او رو به دخترهای کلوی که از کنارش میگذشتند گفت:

آهای! سلام بچهها!

دخترها چنان شگفت زده شدند که در جای خود ایستادند لیل لبخند سادهاش را به لب آورد و السی ما از تعجب به کیزیا زل زد.

کیزیا گفت: «اگر دوست دارید، بیایید خانهی عروسکی ما را ببینید.» و انگشت پایش را روی زمین کشید.

لیل سرخ شد و سرش ر ابه نشانهی «نه» تکان داد.

کیزیا پرسید: برای چی؟

لیل نفس عمیقی کشید و گفت: «مادرت به مادر ما گفته که شما نباید با ما حرف بزنید.»

کیزیا که برای این حرف، جوابی نداشت گفت: «اوه! بله میدانم؛ ولی این مهم نیست، شما می توانید بیایید و خانهی عروسکی ما را ببینید. زود باشید بیایید! هیچ کس شما را نمی بیند.»

لیل باز هم با سر، جواب رد داد.

کیزیا پرسید: «دوست ندارید بیایید؟»

دامن لیل به یک باره تکانی خورد و محکم کشیده شد. او به عقب برگشت؛ السی ما اخم کرده بود.

چشمان درشت او عاجزانه به لیل نگاه کرد. السی ما دوباره گوشهی دامن او را محکم کشید. لیل به راه افتاد و کیزیا راه را به او نشان داد. آنها مثل دو تا بچه گربهی بیخانمان، کیزیا را سرتاسر حیاط تا محل خانهی عروسکی دنبال کردند.

کیزیا گفت: «نگاه کنید! آنجاست.»

لحظهای مکث کردند صدای نفسهای بلند لیل به گوش میرسید او تا حدی خرخر می کرد.

السی ما مثل تکه سنگی خاموش و بی حرکت بود.

کیزیا با مهربانی گفت: «صبر کنید در را کنار بزنم.»

او چفت کنار در را آزاد کرد و دخترها توانستند داخل خانه را ببینند.

این اتاق پذیرایی است، آن یکی ناهارخوری و آن یکی هم.

کیزیا!

این صدای عمه بریل بود. دخترها همه به طرف صدا برگشتند. عمه جلوی در پشتی ساختمان ایستاده بود. او طوری به آن صحنه زل زده بود که انگار نمی توانست آنچه را می بیند، باور کند.

عمه که عصبانیتش را فرو مینشاند ادامه داد: «چطور جرئت کردی دخترهای کلوی را به حیاط راه بدهی! تو خوب میدانی که اجازه نداری با آنها حرف بزنی. بچهها بیرون! زود باشید از اینجا دور شوید و دیگر هم اینجا نیایید.»

بعد هم به حیاط آمد و کیش کیشک نان بچه ها را مثل جوجه از حیاط بیرون راند. و با سردی و غرور گفت زود بروید بیرون!

در واقع احتیاجی نبود که دوباره این را به بچهها بگوید.

آنها داشتند از شرم میسوختند و به یکدیگر چسبیده بودند. لیل که درموقع راه رفتن، پاها را مثل مادرش جمع می کرد و السی ما که پاک گیج شده بود، از حیاط بزرگ گذشتند و از لای در سفید رنگ بیرون خزیدند.

عمه بریل با تندی به کیزیا گفت: «دخترهی بدجنس و نافرمان!» و آنگاه در خانهی عروسکی را محکم به هم کوبید.

عمه بعد از ظهر بسیاری بدی را گذرانده بود. نامهای از «ویلی برنت» به دستش رسیده بود، یک نامهی تهدیدآمیز وحشتناک؛ ویلی در نامهاش گفته بود که اگر عمه عصر همان روز او را در «پالمن بوش» ملاقات نکند، خودش به در منزل عمه میاید تا دلیل نیامدنش را بپرسد! اما حالا که عمه موشهای کوچولوی کلوی را خوب ترسانده و کیزیا را هم حسابی دعوا کرده بود، کمی احساس آرامش می کرد. بعد در حالی که چیزی را با خود زمزمه می کرد، به داخل ساختمان برگشت.

دخترهای کلوی بعد از اینکه به اندازهی کافی از دید خانوادهی برنل دور شدند، کنار جاده روی تکهای لولهی ناودانی بزرگ و قرمز رنگ نشستند تا کمی استراحت کند. گونههای لیل هنوز میسوخت. او کلاه پردارش را از سر برداشت و روی زانویش گذاشت. آنها با نگاهی پر از رؤیا، از بالای چراگاه و یونجهزار آن سوی نهر آب، به دستههای بافته شدهی ترکههای چوب، در جایی که گاوهای خانوادهی لوگان در انتظار دوشیدن بودند، چشم دوختند. راستی آنها در چه فکری بودند؟

السی ما با آرنج به پهلوی خواهرش زد، او حالا دیگر آن زن بداخلاق و عصبانی را از یاد برده بود.

با انگشت ضربهای به پر کلاه خواهرش زد و لبخندی بر لبهایش نشست؛ یکی از آن لبخندهایی که خیلی کم از او دیده می شد.

او به نرمی گفت: من آن چراغ رومیزی کوچک را دیدم.

بعد، هر دو خواهر دوباره ساکت شدند.

 

0

The house on the boarder

خانه‌ای روی مرز نوشته عزیز نسین

همین روز قبل به این خانه نقل مکان کرده بودیم. جای قشنگی بود. صبح، وقتی بیرون رفتم، همسایه‌ی بغلی ما، پیرمردی که با کنجکاوی مشتاقانه‌ای خیابان را زیر نظر داشت؛ از پنجره‌ی خانه‌اش مرا صدا کرد و هر هر کنان گفت: هه. هه. هه. نباید اونجارو اجاره می‌کردین.»
به سردی نگاهش کردم و با دلخوری گفتم:
- «ببینم. این راه و رسم تازه‌ی خوشامدگوییه؟ منظورت چیه که میگی نباید اونجارو اجاره می‌کردیم؟»
برگشت خیلی بی‌خیال و بی‌اعتنا گفت: «راسش، معمولا دزد به اون خونه می‌زنه» و بعد با خشنودی اضافه کرد: «از ما گفتن، وظیفه‌ی ما بود که بگیم، خود دانید.»
انگار دزدها نمی‌توانستند خانه‌ی آن‌ها را بدزدند. آخر چرا باید چشمشان فقط خانه‌ی ما را گرفته باشد.
دلخور و ناراحت وارد بقالی‌یی شدم که کنج خیابان بود، می‌خواستم سیگاری بگیرم. من من کنان گفتم: «عجب آدمایی پیدا میشن بابا.»
بقال پرسید: «چی شده آقا؟»
با دلخوری گفتم: «هیچی بابا، یه الاغی می‌گه که به خونه‌ای که ما تازه اجاره کردیم همیشه دزد می‌زنه.»
بقال سری تکان داد و گفت: «راسش اون الاغ راس می‌گه. نباید اون خونه‌رو اجاره می‌کردین. دزدا چپ و راس میان سراغش.»
پاک قاطی کردم، هیچی نگفتم و از بقالی زدم بیرون. راستش حسابی حالم گرفته شد. تا عصر فرت و فرت سیگار کشیدم.
شب که شد، یکی از همسایه‌های توی ساختمان، زن و شوهر به دیدن ما آمدند. آدم‌های خیلی خوبی بودند. کلی از این ور و آن ور حرف زدیم؛ داشتند که می‌رفتند آقاهه برگشت یک نگاه عجیبی به من انداخت و گفت: خونه‌ی قشنگیه، اما دزدا امانش نمی‌دند.»
می‌خواستم بگم «چرا فقط این خونه‌ست که رادست دزداست و چرا این دزدای محترم، این افتخارو به خونه‌ی اونا نمی‌دن» که دیدم همسایه‌ها رفتند.
زنم که دید من جوش آوردم، نیشخندی زد و گفت: «ای بابا. قربونت برم، تو چرا نمی‌فهمی آخه؟ این‌طور آدما هزار دوز و کلک جور می‌کنن که آدمو فراری بدن، اینم آخرین مدلشه. اونا می‌خوان مارو دک کنن. خوب این‌جا اجاره‌اش ارزون‌تره، بعدش، خودشون یا یکی از فامیلاشونو بیارن این‌جا، میگی نه، حالا نیگا کن.»
شایدم حرفش درست بود؛ اما من که اون شب تا صبح چشم رو چشم نگذاشتم. انگار با دزد قرار ملاقات داشتم. از ترس نفس نمی‌توانستم بکشم. با خودم مرتب تکرار می‌کردم: «الانه که بیاد.»
توی چرت بودم. یک دفعه صدایی آمد، از خواب پریدم. دست انداختم زیر بالشم و تفنگی را که آن‌جا قایم کرده بودم برداشتم. تو همان تاریکی داد زدم: «بجنبی، می‌زنم، دستا بالا.»
همان‌طور که گفتم همین دیروز، این‌جا آمده بودیم و حالا تو این نصف شب آقا دزده آمده بود سراغ ما. راستش هنوز نمی‌دانستم که کلید برق جاش کجاست. کورمال کورمال رفتم، گیر می‌کردم به هر چیزی که فکرش را بکنی، بعدشم همان‌طور که دنبال کلید می‌گشتم با سر رفتم توی دیوار. این کم بود، یک چیزم، لعنتی- نمی‌دانم چی بود- پیچید دور پاهام و گرومپ خوردم زمین. تا آمدم بجنبم دیدم که دراز به دراز افتادم کف اتاق. زیر لب با خود گفتم: «بی‌شرف، گیرم انداخت.» می‌خواستم خیلی خونسرد و آرام یک گلوله تو شکمش خالی کنم. اما زمین که خوردم تا بیام خودم را جمع و جور کنم، تفنگ از دستم پرت شد و رفت آن طرف‌ها.
تاریک که بود، یک دفعه صدای خنده‌ی وحشتناکی هم پیچید توی اتاق: «هاه. هاه. هاه.»
از کوره در رفتم و داد کشیدم: «مگه این‌جا سینماس مرد حسابی که آدم می‌ترسونی؟ اگه جرات داری خودتو نشون بده، د بیا بیرون نامرد.»
از تو تاریکی صدایی گفت: «گمونم دنبال کلید می‌گردی، نه. همتون همین کارو می‌کنید. خیلی بامزه‌س.»
- «می‌دونی می‌خوام چه بلایی سرت بیارم؟»
- «نه. من که نمی‌دونم، بذا چراغارو روشن کنم ببینم چه‌کاره‌ای؟
صدای کلید برقی را شنیدم و بعد اتاق پر شد از نور. ظاهرا وقتی زمین خورده بودم، قل خورده بودم رفته بودم زیر میز، درست مثل زنم که او هم پناه گرفته بود زیر تخت.
آن‌جا وسط اتاق، یک غول بیابانی ایستاده بود؛ درست دوبرابر من. می‌دانستم که اگر از زیر میز بیام بیرون نمی‌توانم بترسانمش. پیش خود گفتم تا وقتی نیامدم بیرون، نمی‌داند من چه‌قدریم!
نفسم را توی سینه‌ام حبس کردم و بعد یک‌باره صدایم را توی گلویم انداختم و گفتم: «شوما کی باشید هان؟»
آرام و خونسرد جواب داد: «من دزدم.»
- «عجب، راس میگی؟ فکر کردی خرم، خودتی. تو دزد نیستی، می‌خوای مارو بترسونی که این‌جارو خالی کنیم بعد بیای جای ما. به من نیگا کن، خوب نیگا کن، من خر نیستم، خرم؟»
جوابم را نداد؛ عوضش رو کرد به من گفت: «حالا می‌بینی دزدم یا نه؟» انگار خانه‌ی باباش بود. کشوها را باز می‌کرد و هر چی دلش می‌خواست ور می‌داشت. واسه‌ی ما هم از این طرف و آن طرف حرف می‌زد؛ راستش رفتارش خیلی دوستانه بود.
- «پس این‌جارو کردید اتاق خواب. آره؟ قبلی‌ها، اتاق مطالعه‌شون بود، قبلی قبلی‌هام همین‌طور.»
برگشتم و گفتم: «حالا می‌بینی، خونه‌ی منو می‌زنی نه، وقتی رفتم کلانتری می‌فهمی.»
رو به من کرد و بدون مکث گفت: «بفرما. راه باز جاده دراز. اونم کلانتری، راستی یادت نره، سلام گرم ما رو هم برسونی.»
- «اما تا من برگردم تو زدی به چاک نامرد.»
- «جون تو نه.»
- «جون خودت. تا من بیام، خونه رو خالی کردی و د برو.»
بد وضعی بود. رو به آقا دزده کردم و گفتم: «اگه راس می‌گی، اول می‌بندمت بعد می‌رم سراغ پلیس.»
یک دفعه زنم جیغ کشید که: «کمک کنید! آی مردم! به دادمون برسید!»
عجب، تمام همسایه‌ها پشت در بودند. انگار یکی علامتی بده. یک دفعه همشون ریختند توی خانه. حرف‌هاشون گل انداخته بود اونم چه گلی. فکر کردم نگرانمان، حالا میان کمکمون. اما نه چه خیال خامی. فقط می‌خواستن از همه چیز سر در بیارن، انگار نه انگار خوش خوش بودن.
یکی‌شون گفت: «یه دزدی دیگه.»
- «چی؟ بازم؟»
- «بذار ببینم، فلک‌زده کیه؟»
- «صبر داشته باش، معلوم می‌شه.»
عجیب بود، بعضی‌ها داشتن با آقا دزده خوش و بش می‌کردند؛ بعضی‌ها هم احوالشو می‌پرسیدند. اونم آرام و خونسرد وسایل ما را جمع می‌کرد.
گفتم: «کمک کنید! ایهاالناس کمکم کنید، باید ببندمش، باید برم کلانتری.
یکی از همسایه‌ها سری تکان داد و گفت: «فایده نداره. می‌خوای بری برو، اما فایده نداره.»
سر در نیاوردم، این دیگر چه جور راه و رسم همسایگی‌یه.
زنم مثل شیر، طناب رخت‌ها را آورد. منم محکم بستمش. دزدم راست راست ایستاده بود و بر بر ما را نگاه می‌کرد. بعدشم انداختیمش تو اتاق و در را قفل کردیم.
دویدیم طرف کلانتری. زنم که فکر کرده بود سخنگوی خانواده‌س، از سیر تا پیاز ماجرا را برای رییس کلانتری تعریف کرد. رییس کلانتری رو کرد به ما و پرسید: «آدرس خونه کجاست. هان؟»
- «آهان. همون خونه»
گفتم: «بله بله همون خونه»
- «شرمنده‌ام، به ما مربوط نمی‌شه، تو حوزه‌ی ما نیس.»
- «خوب تکلیف ما چیه؟ چیکار کنیم، پس واسه چی اون فلک‌زده‌ رو بستیم؟»
رییس کلانتری نگاهی به ما کرد و گفت: «اگه تو خونه بغلی بودید، یه کاریش می‌کردیم.»
بعد انگار هالو گیر آورده باشد ادامه داد: «انوقت تو حوزه‌ی ما بودید. می‌فهمید؟»
زنم بی‌خبر از همه جا، آرام و حق به جانب توضیح می‌داد: «آخه جناب سرهنگ، اونجا خالی نبود، اگه بود که می‌رفتیم.»
بالاخره یواش یواش فهمیدیم که خانه‌ی ما درست روی مرز حوزه‌های استحفاظی دو کلانتری قرار داشت.
رییس کلانتری آخرش گفت اون کلانتری باید به موضوع رسیدگی کند. بفرمایید. اون کلانتری خیلی خیلی دور بود. تا به آن‌جا برسیم، خورشید آمده بود وسط آسمان. بازم ماجرا را از سیر تا پیاز گفتیم و آن‌هام آدرس را پرسیدند.
یکی از پاسبان‌ها پرسید: «اون خونه؟»
- «بله. همون خونه.»
- «اگر تو خونه‌ی بغلی بودی، یه کاریش می‌کردیم. شرمنده‌ایم، تو حوزه‌ی ما نیس.»
زنم زیر لب من من کنان گفت: «بیچاره‌ی فلک زده، بابا آخه ما اونو بستیم با طناب.»
کنترلم را از دست دادم و فریاد کشیدم: «بابا یکی به ما بگه که ما تو حوزه‌ی کدام کلانتری هستیم، آخه کی باید به‌داد ما برسه؟»
پاسبونه گفت: «برید ژندارمری، تو حوزه‌ی اونهاس، به کلانتری مربوط نیس.»
از کلانتری زدیم بیرون.
زنم رو به من کرد و گفت: «صبر کن، بهتره اول بریم خونه، نگران دزدم، بابا یه وقت می‌بینی از گرسنگی مرد. اول بریم خونه.»
حق با زنم بود. اگر از گرسنگی بمیره، تکلیف چیه؟ اگه قلبش وایسه چی؟ بالاخره هر چی باشه، مثل مرغ دست و پا بسته بود. ای وای اگه اون طنابه، جلوی گردش خون‌شو می‌گرفت چی. اگه.
رفتیم خانه. آقا دزده همان‌جا بود که بود.
با نگرانی پرسیدم: «چطوری آقا؟ خوبی؟»
- «خوبم، خوب خوب، فقط بد جوری گشنمه.»
زنم دوید توی آشپزخانه. ای داد و بی‌داد فقط اسفناج داشتیم. عجیب بود، شایدم باور نکنید اسفناج تنها غذایی بود که آقا دزده اصلا ازش متنفر بود، بی‌زار. ناچار زنم بی‌چاره خودش را رساند به قصابی، چند تکه اسکیت گرفت پخت و آوردیم خدمت آقا دزده.
بالاخره راه افتادیم رفتیم ژاندارمری. داستان ما را که شنیدند، رییس ژاندارمری رو کرد به ما گفت: «آدرستون کجاست؟»
- «اون خونه؟. آهان فهمیدم»
ظاهرا جای معروفی را اجاره کرده بودیم!
رییس ژاندارمری سری تکان داد و گفت: «راستش این‌جا به ما مربوط نمیشه، باید برید سراغ کلانتری.»
فریادم بلند شد: «بابا آخه یکی به‌دادمون برسه. همین الان داریم از کلانتری میایم. اونا ما رو فرستادن این‌جا. حالا شما می‌گید برین کلانتری. دارید ما رو سر می‌دوانید؟ بابا آخه یکی نیست به فریاد ما برسه.»
رییس ژندارمری نقشه‌ای آورد و روی میز پهن کرد.
- «امیدوارم از نقشه سر در بیارید. نگاه کنید. این‌جا ارتفاع رو می‌نویسن، اهان این‌جا. چقدر نوشته؟ آفرین صدو چهل فوت. این‌جام گجاس؟ منبع آب، ارتفاعش چقدره؟ آفرین صدو شونزده فوت. خیلی خوب. اینجام که تپه است. خیلی خوب. حالا باز یه کم بالاتر بود، یعنی تقریبا دو یارد به سمت شمال غربی بود، تو حوزه‌ی ما بودید. روشن شد.»
برگشتم و گفتم: «همه‌ی این حرف و حدیث‌ها فقط به‌خاطر این دو یارده. رییس جون، قربونت برم، یه کاری بکن، آخه چی مگه میشه اگه یه همتی کنی؟.»
رییس ژاندارمری لب‌هایش را جمع کرد و گفت: «چی میشه هان؟» بعد غرق در تفکر سری تکان داد و اضافه کرد: «فقط ما می‌دونیم که چی میشه. ما می‌دونیم.»
دوباره انگشتش را روی نقطه‌ای توی نقشه گذاشت و گفت: «ببین، دقت کن، این‌جا خونه‌ی شماست. درس جایی قرار گرفته که حوزه‌ی استحفاظی ژاندارمری از حوزه‌ی استحفاظی کلانتری جدا می‌شه، خوب، روشنه؟ البته حق با شماست قسمتی از باغچه‌ی خونه‌ی شما توی حوزه‌ی استحفاظی ماست. اما دزدی که اون‌جا اتفاق نیفتاده، افتاده؟»
کاری نمی‌شد کرد، دوباره راه افتادیم بریم کلانتری. زنم دل تو دلش نبود. دوباره رو کرد به من و گفت: «بریم یه سری اول به دزده بزنیم، اگه خدای نکرده، زبانم لال، بلایی سرش بیاد، مکافاتی داریم اون سرش ناپیدا.»
چاره نبود. دوباره راهمان را کچ کردیم، رفتیم خانه.
راستش از نگرانی، تقریبا آقا دزده را بغل کردم و بریده بریده گفتم: «خوبی آقا، چیزیت نیست که.»
اونم صدایش را انداخت رو سرش و گفت: «آب، زود باشید، مردم از تشنگی.»
وقتی آب را نوش جان کرد، نگاه غضب‌آلودی به ما انداخت و گفت: «گوش کنید، ببینید چی می‌گم. بعدا گله نکنید که هشدار ندادم‌ها. شما حق ندارید منو این‌جا نگه دارید. شما آزادی مسلم یه شهروندو ازش سلب کردید. پس منم حق دارم که شما رو تحت تعقیب قانون قرار بدم. بله.»
داشتم منفجر می‌شدم، فریادم بلند شد که: «آخه پس ما باید چه‌کار کنیم خدایا؟ نمی‌دونم، آخه پس کی باید به داد ما برسه؟ مثل این‌که ما وسط هیچ جاییم. نمی‌فهمم والا نمی‌فهمم چرا باید این خونه رو درست بسازن روی مرز. نمی‌فهمم.»
- «من که گفته بودم. اگه نگفته بودم یه حرفی. خوب حالا دیگه بهتره بگذارید برم. وگرنه می‌کشمتون به دادگاه، بلایی سرتون بیارم که. آزادی مردمو سلب می‌کنید!.»
به دست و پا افتادم، خواهش کردم: «ترو خدا به من وقت بده، فقط تا امشب، یه بارم برم کلانتری، بعد.»
لبخندی زد و با رضایت گفت: «هر کاری از دستت میاد بکن، مضایقه نکن. هر کی رو می‌خوای ببینی، ببین، اما گفته باشم، فایده‌ای نداره. موقعیت این خونه رو من می‌دونم، خیلی وقته. اونا دو راه در پیش دارن، یا باید خونه‌ی شما رو بذارن تو حوزه‌ی استحفاظی یکی، کلانتری یا ژاندارمری. یا این‌که چکار کنند، یا این‌که مرزها را عوض کنن، غیر از اینا راهی ندارن. خوب این کارم که می‌دونی حالا حالا کار داره. گفته باشم.»
دوباره راه افتادیم رفتیم کلانتری. رییس کلانتری هم نقشه‌اش را پهن کرد روی میز، آهی کشید و گفت: «آقا جون، خوب نیگا کن، این منطقه، آره این‌جا، تو حوزه‌ی استحفاظی ژاندارمریه. باغچه‌ی شما و یه بخش کوچیک از خونتون تو این حوزه‌ست، یه بخش کوچکی از خونتون هم تو حوزه‌ی ماست. روشن شد.»
- «بله آقای رییس، فرمایش شما متین. اما نیگا کنید این‌جا اتاق خواب ماس، اتاق خوابم تو حوزه‌ی شماس، دزدی‌ام تو اتاق خواب اتفاق افتاده.»
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: «صبر کن، اولا این مسئله باید مورد بررسی دقیق قرار بگیره، دوما یه مسئله‌ی دیگم هس. دزد که نمی‌تونه از پنجره بیاد تو اتاق می‌تونه؟. معلومه که نه، پس از تو باغچه رد شده آمده تو خونه، درسته و باغچم که کجاست، این‌جا، این‌جام تو حوزه‌ی استحفاظی ژاندارمریه، روشن شد. بله آقا جون این مشکله شما تازه نیس. دارن روش کار می‌کنن. اول مقام‌های بالا باید روش تصمیم بگیرن، بعدا ما رو در جریان قرار بدن که این خونه شمالی تو حوزه‌ی استحفاظی کیه، این کار که انشاء‌الله شد، ما هم مطابق قانون در خدمتیم.»
دست از پا درازتر برگشتیم به خانه. همسایه‌ی بغلی ما، همان پیر مرده، مثل همیشه از پنجره خیابان را ورانداز می‌کرد. هر هر کنان گفت: «هه. هه. هه. خونتونو زدن نه. گفتم که.»
به جای «بله» گفتن، سرم را تکان دادم.
تازه سر ذوق آمده بود، رو کرد به ما و گفت: «هیشکی این‌جا نمی‌مونه. خوب به‌خاطر همینم، از جاهای دیگه ارزن‌تره. نه صاحب خونه جاش این‌جاس، نه مستاجر. اصلا صاحب خونه، مدتی بود که دیگه تصمیم گرفته بود، خونه رو خراب کنه، دو یارد بالاتر بسازه، اما یه دفعه، شما دوتا الاغو پیدا کرد؛ ببخشیدا، منظورم این بود که شما دوتا رو پیدا کرد، اجارش داد به شما.»
باز خدا پدر زنش را بیامرزد، با دلسوزی رو به ما کرد و گفت: «تقصیر شما نیس که بابا. تقصیر صاحب خونه‌س، وقتی این‌جا رو می‌ساختن فکر آبش بودن، فکر گازش بودن، فکر برقش بودن، فکر منظرش بودن، اما فکر حوزه‌ی استحفاظی‌اش نبودن. نه بودن؟ والله نبودن. آخه کدوم آدم دور از جون الاغی، خونه‌ش رو روی مرز می‌سازه؟»
حتا اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم جوابی بهش بدم.
راستش چون، اجاره‌ی یک سال پیش داده بودیم، اصلا به فکر رفتن از اون خانه هم نیفتادیم. چاره نبود. رفتیم خانه، طناب دزد را باز کردیم، رفتیم تو اتاق مطالعه، راحت نشستیم و چند دقیقه‌ای در باره‌ی وضعیت دنیا گپ زدیم. دزدم پیش ما ماند، مالبا هم شام خوردیم. بعد از شام موقع خدا حافظی به طرف ما برگشت و گفت: «قربون شما، شب برمی‌گردم. می بینمتون.»
حالا ما پنج شش تا دزد تقریبا مقیم داریم. همسایه‌های ما همه آن‌ها را می‌شناسن. راستش ما هم با این دزدها یک جورهایی همکاری می‌کنیم. یعنی به آن‌ها کمک می‌کنیم تا از خانه‌ی ما در مقابل دزدهای ناشناس دفاع کنند؛ بالاخره هر چه باشد، آن‌ها غریبه‌اند؛ این‌ها باز آشنایند.
نمی‌دانم بالاخره چه خواهد شد. یا ما هشت نفر، یعنی من و زنم و این شش تا دزد آشنا، بقیه‌ی سال را هم این‌جا توی این خانه ناچار می‌مانیم یا این که بالاخره مقامات به تصمیمی می‌رسند، و خانه‌ی ما را توی حوزه‌ی استحفاظی کلانتری یا ژاندارمری قرار می‌دهند؛ و ما هم می‌توانیم شکایتمان را پی‌گیری کنیم. اما فعلا که به این دوستانمان یعنی دزدا حسابی عادت کردیم. راستش اصلا برایمان خیلی سخت شده که گزارش سرقت های آن‌ها را بعدا به پلیس بدهیم: آخه بالاخره یک جورایی با هم هم‌خانه‌ایم و دخل و مخارج مشترکی داریم.