The house on the boarder ترجمه داستان خانه روی مرز - عزیز نسین
The house on the boarder
خانهای روی مرز نوشته عزیز نسین
همین روز قبل به این خانه نقل مکان کرده بودیم. جای قشنگی بود. صبح، وقتی بیرون رفتم، همسایهی بغلی ما، پیرمردی که با کنجکاوی مشتاقانهای خیابان را زیر نظر داشت؛ از پنجرهی خانهاش مرا صدا کرد و هر هر کنان گفت: هه. هه. هه. نباید اونجارو اجاره میکردین.»
به سردی نگاهش کردم و با دلخوری گفتم:
- «ببینم. این راه و رسم تازهی خوشامدگوییه؟ منظورت چیه که میگی نباید اونجارو اجاره میکردیم؟»
برگشت خیلی بیخیال و بیاعتنا گفت: «راسش، معمولا دزد به اون خونه میزنه» و بعد با خشنودی اضافه کرد: «از ما گفتن، وظیفهی ما بود که بگیم، خود دانید.»
انگار دزدها نمیتوانستند خانهی آنها را بدزدند. آخر چرا باید چشمشان فقط خانهی ما را گرفته باشد.
دلخور و ناراحت وارد بقالییی شدم که کنج خیابان بود، میخواستم سیگاری بگیرم. من من کنان گفتم: «عجب آدمایی پیدا میشن بابا.»
بقال پرسید: «چی شده آقا؟»
با دلخوری گفتم: «هیچی بابا، یه الاغی میگه که به خونهای که ما تازه اجاره کردیم همیشه دزد میزنه.»
بقال سری تکان داد و گفت: «راسش اون الاغ راس میگه. نباید اون خونهرو اجاره میکردین. دزدا چپ و راس میان سراغش.»
پاک قاطی کردم، هیچی نگفتم و از بقالی زدم بیرون. راستش حسابی حالم گرفته شد. تا عصر فرت و فرت سیگار کشیدم.
شب که شد، یکی از همسایههای توی ساختمان، زن و شوهر به دیدن ما آمدند. آدمهای خیلی خوبی بودند. کلی از این ور و آن ور حرف زدیم؛ داشتند که میرفتند آقاهه برگشت یک نگاه عجیبی به من انداخت و گفت: خونهی قشنگیه، اما دزدا امانش نمیدند.»
میخواستم بگم «چرا فقط این خونهست که رادست دزداست و چرا این دزدای محترم، این افتخارو به خونهی اونا نمیدن» که دیدم همسایهها رفتند.
زنم که دید من جوش آوردم، نیشخندی زد و گفت: «ای بابا. قربونت برم، تو چرا نمیفهمی آخه؟ اینطور آدما هزار دوز و کلک جور میکنن که آدمو فراری بدن، اینم آخرین مدلشه. اونا میخوان مارو دک کنن. خوب اینجا اجارهاش ارزونتره، بعدش، خودشون یا یکی از فامیلاشونو بیارن اینجا، میگی نه، حالا نیگا کن.»
شایدم حرفش درست بود؛ اما من که اون شب تا صبح چشم رو چشم نگذاشتم. انگار با دزد قرار ملاقات داشتم. از ترس نفس نمیتوانستم بکشم. با خودم مرتب تکرار میکردم: «الانه که بیاد.»
توی چرت بودم. یک دفعه صدایی آمد، از خواب پریدم. دست انداختم زیر بالشم و تفنگی را که آنجا قایم کرده بودم برداشتم. تو همان تاریکی داد زدم: «بجنبی، میزنم، دستا بالا.»
همانطور که گفتم همین دیروز، اینجا آمده بودیم و حالا تو این نصف شب آقا دزده آمده بود سراغ ما. راستش هنوز نمیدانستم که کلید برق جاش کجاست. کورمال کورمال رفتم، گیر میکردم به هر چیزی که فکرش را بکنی، بعدشم همانطور که دنبال کلید میگشتم با سر رفتم توی دیوار. این کم بود، یک چیزم، لعنتی- نمیدانم چی بود- پیچید دور پاهام و گرومپ خوردم زمین. تا آمدم بجنبم دیدم که دراز به دراز افتادم کف اتاق. زیر لب با خود گفتم: «بیشرف، گیرم انداخت.» میخواستم خیلی خونسرد و آرام یک گلوله تو شکمش خالی کنم. اما زمین که خوردم تا بیام خودم را جمع و جور کنم، تفنگ از دستم پرت شد و رفت آن طرفها.
تاریک که بود، یک دفعه صدای خندهی وحشتناکی هم پیچید توی اتاق: «هاه. هاه. هاه.»
از کوره در رفتم و داد کشیدم: «مگه اینجا سینماس مرد حسابی که آدم میترسونی؟ اگه جرات داری خودتو نشون بده، د بیا بیرون نامرد.»
از تو تاریکی صدایی گفت: «گمونم دنبال کلید میگردی، نه. همتون همین کارو میکنید. خیلی بامزهس.»
- «میدونی میخوام چه بلایی سرت بیارم؟»
- «نه. من که نمیدونم، بذا چراغارو روشن کنم ببینم چهکارهای؟
صدای کلید برقی را شنیدم و بعد اتاق پر شد از نور. ظاهرا وقتی زمین خورده بودم، قل خورده بودم رفته بودم زیر میز، درست مثل زنم که او هم پناه گرفته بود زیر تخت.
آنجا وسط اتاق، یک غول بیابانی ایستاده بود؛ درست دوبرابر من. میدانستم که اگر از زیر میز بیام بیرون نمیتوانم بترسانمش. پیش خود گفتم تا وقتی نیامدم بیرون، نمیداند من چهقدریم!
نفسم را توی سینهام حبس کردم و بعد یکباره صدایم را توی گلویم انداختم و گفتم: «شوما کی باشید هان؟»
آرام و خونسرد جواب داد: «من دزدم.»
- «عجب، راس میگی؟ فکر کردی خرم، خودتی. تو دزد نیستی، میخوای مارو بترسونی که اینجارو خالی کنیم بعد بیای جای ما. به من نیگا کن، خوب نیگا کن، من خر نیستم، خرم؟»
جوابم را نداد؛ عوضش رو کرد به من گفت: «حالا میبینی دزدم یا نه؟» انگار خانهی باباش بود. کشوها را باز میکرد و هر چی دلش میخواست ور میداشت. واسهی ما هم از این طرف و آن طرف حرف میزد؛ راستش رفتارش خیلی دوستانه بود.
- «پس اینجارو کردید اتاق خواب. آره؟ قبلیها، اتاق مطالعهشون بود، قبلی قبلیهام همینطور.»
برگشتم و گفتم: «حالا میبینی، خونهی منو میزنی نه، وقتی رفتم کلانتری میفهمی.»
رو به من کرد و بدون مکث گفت: «بفرما. راه باز جاده دراز. اونم کلانتری، راستی یادت نره، سلام گرم ما رو هم برسونی.»
- «اما تا من برگردم تو زدی به چاک نامرد.»
- «جون تو نه.»
- «جون خودت. تا من بیام، خونه رو خالی کردی و د برو.»
بد وضعی بود. رو به آقا دزده کردم و گفتم: «اگه راس میگی، اول میبندمت بعد میرم سراغ پلیس.»
یک دفعه زنم جیغ کشید که: «کمک کنید! آی مردم! به دادمون برسید!»
عجب، تمام همسایهها پشت در بودند. انگار یکی علامتی بده. یک دفعه همشون ریختند توی خانه. حرفهاشون گل انداخته بود اونم چه گلی. فکر کردم نگرانمان، حالا میان کمکمون. اما نه چه خیال خامی. فقط میخواستن از همه چیز سر در بیارن، انگار نه انگار خوش خوش بودن.
یکیشون گفت: «یه دزدی دیگه.»
- «چی؟ بازم؟»
- «بذار ببینم، فلکزده کیه؟»
- «صبر داشته باش، معلوم میشه.»
عجیب بود، بعضیها داشتن با آقا دزده خوش و بش میکردند؛ بعضیها هم احوالشو میپرسیدند. اونم آرام و خونسرد وسایل ما را جمع میکرد.
گفتم: «کمک کنید! ایهاالناس کمکم کنید، باید ببندمش، باید برم کلانتری.
یکی از همسایهها سری تکان داد و گفت: «فایده نداره. میخوای بری برو، اما فایده نداره.»
سر در نیاوردم، این دیگر چه جور راه و رسم همسایگییه.
زنم مثل شیر، طناب رختها را آورد. منم محکم بستمش. دزدم راست راست ایستاده بود و بر بر ما را نگاه میکرد. بعدشم انداختیمش تو اتاق و در را قفل کردیم.
دویدیم طرف کلانتری. زنم که فکر کرده بود سخنگوی خانوادهس، از سیر تا پیاز ماجرا را برای رییس کلانتری تعریف کرد. رییس کلانتری رو کرد به ما و پرسید: «آدرس خونه کجاست. هان؟»
- «آهان. همون خونه»
گفتم: «بله بله همون خونه»
- «شرمندهام، به ما مربوط نمیشه، تو حوزهی ما نیس.»
- «خوب تکلیف ما چیه؟ چیکار کنیم، پس واسه چی اون فلکزده رو بستیم؟»
رییس کلانتری نگاهی به ما کرد و گفت: «اگه تو خونه بغلی بودید، یه کاریش میکردیم.»
بعد انگار هالو گیر آورده باشد ادامه داد: «انوقت تو حوزهی ما بودید. میفهمید؟»
زنم بیخبر از همه جا، آرام و حق به جانب توضیح میداد: «آخه جناب سرهنگ، اونجا خالی نبود، اگه بود که میرفتیم.»
بالاخره یواش یواش فهمیدیم که خانهی ما درست روی مرز حوزههای استحفاظی دو کلانتری قرار داشت.
رییس کلانتری آخرش گفت اون کلانتری باید به موضوع رسیدگی کند. بفرمایید. اون کلانتری خیلی خیلی دور بود. تا به آنجا برسیم، خورشید آمده بود وسط آسمان. بازم ماجرا را از سیر تا پیاز گفتیم و آنهام آدرس را پرسیدند.
یکی از پاسبانها پرسید: «اون خونه؟»
- «بله. همون خونه.»
- «اگر تو خونهی بغلی بودی، یه کاریش میکردیم. شرمندهایم، تو حوزهی ما نیس.»
زنم زیر لب من من کنان گفت: «بیچارهی فلک زده، بابا آخه ما اونو بستیم با طناب.»
کنترلم را از دست دادم و فریاد کشیدم: «بابا یکی به ما بگه که ما تو حوزهی کدام کلانتری هستیم، آخه کی باید بهداد ما برسه؟»
پاسبونه گفت: «برید ژندارمری، تو حوزهی اونهاس، به کلانتری مربوط نیس.»
از کلانتری زدیم بیرون.
زنم رو به من کرد و گفت: «صبر کن، بهتره اول بریم خونه، نگران دزدم، بابا یه وقت میبینی از گرسنگی مرد. اول بریم خونه.»
حق با زنم بود. اگر از گرسنگی بمیره، تکلیف چیه؟ اگه قلبش وایسه چی؟ بالاخره هر چی باشه، مثل مرغ دست و پا بسته بود. ای وای اگه اون طنابه، جلوی گردش خونشو میگرفت چی. اگه.
رفتیم خانه. آقا دزده همانجا بود که بود.
با نگرانی پرسیدم: «چطوری آقا؟ خوبی؟»
- «خوبم، خوب خوب، فقط بد جوری گشنمه.»
زنم دوید توی آشپزخانه. ای داد و بیداد فقط اسفناج داشتیم. عجیب بود، شایدم باور نکنید اسفناج تنها غذایی بود که آقا دزده اصلا ازش متنفر بود، بیزار. ناچار زنم بیچاره خودش را رساند به قصابی، چند تکه اسکیت گرفت پخت و آوردیم خدمت آقا دزده.
بالاخره راه افتادیم رفتیم ژاندارمری. داستان ما را که شنیدند، رییس ژاندارمری رو کرد به ما گفت: «آدرستون کجاست؟»
- «اون خونه؟. آهان فهمیدم»
ظاهرا جای معروفی را اجاره کرده بودیم!
رییس ژاندارمری سری تکان داد و گفت: «راستش اینجا به ما مربوط نمیشه، باید برید سراغ کلانتری.»
فریادم بلند شد: «بابا آخه یکی بهدادمون برسه. همین الان داریم از کلانتری میایم. اونا ما رو فرستادن اینجا. حالا شما میگید برین کلانتری. دارید ما رو سر میدوانید؟ بابا آخه یکی نیست به فریاد ما برسه.»
رییس ژندارمری نقشهای آورد و روی میز پهن کرد.
- «امیدوارم از نقشه سر در بیارید. نگاه کنید. اینجا ارتفاع رو مینویسن، اهان اینجا. چقدر نوشته؟ آفرین صدو چهل فوت. اینجام گجاس؟ منبع آب، ارتفاعش چقدره؟ آفرین صدو شونزده فوت. خیلی خوب. اینجام که تپه است. خیلی خوب. حالا باز یه کم بالاتر بود، یعنی تقریبا دو یارد به سمت شمال غربی بود، تو حوزهی ما بودید. روشن شد.»
برگشتم و گفتم: «همهی این حرف و حدیثها فقط بهخاطر این دو یارده. رییس جون، قربونت برم، یه کاری بکن، آخه چی مگه میشه اگه یه همتی کنی؟.»
رییس ژاندارمری لبهایش را جمع کرد و گفت: «چی میشه هان؟» بعد غرق در تفکر سری تکان داد و اضافه کرد: «فقط ما میدونیم که چی میشه. ما میدونیم.»
دوباره انگشتش را روی نقطهای توی نقشه گذاشت و گفت: «ببین، دقت کن، اینجا خونهی شماست. درس جایی قرار گرفته که حوزهی استحفاظی ژاندارمری از حوزهی استحفاظی کلانتری جدا میشه، خوب، روشنه؟ البته حق با شماست قسمتی از باغچهی خونهی شما توی حوزهی استحفاظی ماست. اما دزدی که اونجا اتفاق نیفتاده، افتاده؟»
کاری نمیشد کرد، دوباره راه افتادیم بریم کلانتری. زنم دل تو دلش نبود. دوباره رو کرد به من و گفت: «بریم یه سری اول به دزده بزنیم، اگه خدای نکرده، زبانم لال، بلایی سرش بیاد، مکافاتی داریم اون سرش ناپیدا.»
چاره نبود. دوباره راهمان را کچ کردیم، رفتیم خانه.
راستش از نگرانی، تقریبا آقا دزده را بغل کردم و بریده بریده گفتم: «خوبی آقا، چیزیت نیست که.»
اونم صدایش را انداخت رو سرش و گفت: «آب، زود باشید، مردم از تشنگی.»
وقتی آب را نوش جان کرد، نگاه غضبآلودی به ما انداخت و گفت: «گوش کنید، ببینید چی میگم. بعدا گله نکنید که هشدار ندادمها. شما حق ندارید منو اینجا نگه دارید. شما آزادی مسلم یه شهروندو ازش سلب کردید. پس منم حق دارم که شما رو تحت تعقیب قانون قرار بدم. بله.»
داشتم منفجر میشدم، فریادم بلند شد که: «آخه پس ما باید چهکار کنیم خدایا؟ نمیدونم، آخه پس کی باید به داد ما برسه؟ مثل اینکه ما وسط هیچ جاییم. نمیفهمم والا نمیفهمم چرا باید این خونه رو درست بسازن روی مرز. نمیفهمم.»
- «من که گفته بودم. اگه نگفته بودم یه حرفی. خوب حالا دیگه بهتره بگذارید برم. وگرنه میکشمتون به دادگاه، بلایی سرتون بیارم که. آزادی مردمو سلب میکنید!.»
به دست و پا افتادم، خواهش کردم: «ترو خدا به من وقت بده، فقط تا امشب، یه بارم برم کلانتری، بعد.»
لبخندی زد و با رضایت گفت: «هر کاری از دستت میاد بکن، مضایقه نکن. هر کی رو میخوای ببینی، ببین، اما گفته باشم، فایدهای نداره. موقعیت این خونه رو من میدونم، خیلی وقته. اونا دو راه در پیش دارن، یا باید خونهی شما رو بذارن تو حوزهی استحفاظی یکی، کلانتری یا ژاندارمری. یا اینکه چکار کنند، یا اینکه مرزها را عوض کنن، غیر از اینا راهی ندارن. خوب این کارم که میدونی حالا حالا کار داره. گفته باشم.»
دوباره راه افتادیم رفتیم کلانتری. رییس کلانتری هم نقشهاش را پهن کرد روی میز، آهی کشید و گفت: «آقا جون، خوب نیگا کن، این منطقه، آره اینجا، تو حوزهی استحفاظی ژاندارمریه. باغچهی شما و یه بخش کوچیک از خونتون تو این حوزهست، یه بخش کوچکی از خونتون هم تو حوزهی ماست. روشن شد.»
- «بله آقای رییس، فرمایش شما متین. اما نیگا کنید اینجا اتاق خواب ماس، اتاق خوابم تو حوزهی شماس، دزدیام تو اتاق خواب اتفاق افتاده.»
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: «صبر کن، اولا این مسئله باید مورد بررسی دقیق قرار بگیره، دوما یه مسئلهی دیگم هس. دزد که نمیتونه از پنجره بیاد تو اتاق میتونه؟. معلومه که نه، پس از تو باغچه رد شده آمده تو خونه، درسته و باغچم که کجاست، اینجا، اینجام تو حوزهی استحفاظی ژاندارمریه، روشن شد. بله آقا جون این مشکله شما تازه نیس. دارن روش کار میکنن. اول مقامهای بالا باید روش تصمیم بگیرن، بعدا ما رو در جریان قرار بدن که این خونه شمالی تو حوزهی استحفاظی کیه، این کار که انشاءالله شد، ما هم مطابق قانون در خدمتیم.»
دست از پا درازتر برگشتیم به خانه. همسایهی بغلی ما، همان پیر مرده، مثل همیشه از پنجره خیابان را ورانداز میکرد. هر هر کنان گفت: «هه. هه. هه. خونتونو زدن نه. گفتم که.»
به جای «بله» گفتن، سرم را تکان دادم.
تازه سر ذوق آمده بود، رو کرد به ما و گفت: «هیشکی اینجا نمیمونه. خوب بهخاطر همینم، از جاهای دیگه ارزنتره. نه صاحب خونه جاش اینجاس، نه مستاجر. اصلا صاحب خونه، مدتی بود که دیگه تصمیم گرفته بود، خونه رو خراب کنه، دو یارد بالاتر بسازه، اما یه دفعه، شما دوتا الاغو پیدا کرد؛ ببخشیدا، منظورم این بود که شما دوتا رو پیدا کرد، اجارش داد به شما.»
باز خدا پدر زنش را بیامرزد، با دلسوزی رو به ما کرد و گفت: «تقصیر شما نیس که بابا. تقصیر صاحب خونهس، وقتی اینجا رو میساختن فکر آبش بودن، فکر گازش بودن، فکر برقش بودن، فکر منظرش بودن، اما فکر حوزهی استحفاظیاش نبودن. نه بودن؟ والله نبودن. آخه کدوم آدم دور از جون الاغی، خونهش رو روی مرز میسازه؟»
حتا اگر میخواستم هم نمیتوانستم جوابی بهش بدم.
راستش چون، اجارهی یک سال پیش داده بودیم، اصلا به فکر رفتن از اون خانه هم نیفتادیم. چاره نبود. رفتیم خانه، طناب دزد را باز کردیم، رفتیم تو اتاق مطالعه، راحت نشستیم و چند دقیقهای در بارهی وضعیت دنیا گپ زدیم. دزدم پیش ما ماند، مالبا هم شام خوردیم. بعد از شام موقع خدا حافظی به طرف ما برگشت و گفت: «قربون شما، شب برمیگردم. می بینمتون.»
حالا ما پنج شش تا دزد تقریبا مقیم داریم. همسایههای ما همه آنها را میشناسن. راستش ما هم با این دزدها یک جورهایی همکاری میکنیم. یعنی به آنها کمک میکنیم تا از خانهی ما در مقابل دزدهای ناشناس دفاع کنند؛ بالاخره هر چه باشد، آنها غریبهاند؛ اینها باز آشنایند.
نمیدانم بالاخره چه خواهد شد. یا ما هشت نفر، یعنی من و زنم و این شش تا دزد آشنا، بقیهی سال را هم اینجا توی این خانه ناچار میمانیم یا این که بالاخره مقامات به تصمیمی میرسند، و خانهی ما را توی حوزهی استحفاظی کلانتری یا ژاندارمری قرار میدهند؛ و ما هم میتوانیم شکایتمان را پیگیری کنیم. اما فعلا که به این دوستانمان یعنی دزدا حسابی عادت کردیم. راستش اصلا برایمان خیلی سخت شده که گزارش سرقت های آنها را بعدا به پلیس بدهیم: آخه بالاخره یک جورایی با هم همخانهایم و دخل و مخارج مشترکی داریم.
- لینک منبع
تاریخ: شنبه , 10 مهر 1395 (00:34)
- گزارش تخلف مطلب