امروز جمعه 02 آذر 1403 http://bayanshafahi2.cloob24.com
1

Sredni Vashtar

by Saki

سردنی واشتار

کنرادین ده ساله بود و دکتر نظر تخصصی‎اش را اعلام داشته بود که این پسر تا حداکثر پنج سال دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. دکتر چندان خوبی نبود و کمتر می‎شد روی حرفش حساب کرد اما نظرش توسط خانم دوراب تایید شده بود، کسی که تقریبا برای همه چیز می‎شد روی او حساب کرد. خانم دوراب دخترخاله‎ی کنرادین بود و البته مراقب او و به چشم کنرادین سه پنجم او دنیایی بود متشکل از اجبار، غیر قابل قبول بودن و واقعیت، و دو پنجم دیگر به شکل نفرتی دائمی و بجا مانده از گذشته، شامل مجموعه‎ی افکار و تصورات او بود. کنرادین تصور می‎کرد که همین روزها او تسلیم فشار زیاد این چیزهای کسل کننده خواهد شد، چیزهایی مانند بیماری و محدودیتهای خسته کننده و این همه کسالت. بدون تخیلاتش که تحت این همه فشار تنهایی قابل کنترل نبود، او خیلی وقت پیش تسلیم شده بود.

خانم دوراب در صادقانه‎ترین شرایط هرگز اعتراف نمی‎کرد که از کنرادین خوشش نمی‎آید گرچه او احتمالا همیشه مراقب بود تا از شیطنتهای پسر جلوگیری کند و این را مسئولیتی می‎دانست که نباید باعث عصبانیتش شود. کنرادین برای دلیل دیگری از او متنفر بود که بخوبی می‎توانست آنرا پنهان کند. برخی از لذتهایی که او می‎توانست برای خود دست و پا کند و اشتیاقی که نسبت به این موارد غیر لذت‎بخش و مراقبش داشته باشد، این تصور بود که او را پشت در قال بگذارد یک عمل موذیانه تا هیچ راه ورودی پیدا نکند.

در میان این موارد کسالت‎بار، منظره‎ی یک باغ بی‎ریخت، با کلی پنجره که آماده‎ی باز شدن برای پیامهای این کار را بکن و آن را نکن، قابل دیدن بود یا برای یادآوری زمان مصرف داروها از این پنجره‎ها استفاده می‎شد. این مورد آخر کمی برایش جذاب بود. چندتا درخت میوه که بطرز حسرت‎برانگیزی از دسترس او دور بودند گرچه آنها نمونه‎ای از آن چیزی بودند که در خشکسالی باقی‎مانده بود؛ احتمالا بسیار مشکل بود که برای آنها مشتری عمده‎ای یافت که برای تمام محصول آن سال تنها ده شیلینگ بپردازد. به هر حال، در یک گوشه‎ی فراموش شده، تقریبا پشت یک بوته‎زار دلگیر، یک انباری ابزار بی‎استفاده قرار داشت و کنرادین در آن یک مکان امن یافته بود، چیزی که از جنبه‎های مختلف برای او یک اتاق بازی و کلیسای نیایش به شمار می‎رفت. او آنجا را از تعداد بسیاری موجودات خیالی پر کرده بود، مهمانی خاطره‎انگیزی از تکه‎های تاریخ و جدا از ذهن خود، همچنین از دو زندانی زنده‎ی خود با افتخار حرف می‎زد. در گوشه‎ای یک مرغ نژاد هودانی از ریخت افتاده زندگی می‎کرد که پسرک حسابی هوایش را داشت و به ندرت رهایش می‎کرد. در قسمت تاریک پشتی، یک قفس خیلی بزرگ قرار داشت که به دو بخش تقسیم شده بود، یکی بخش جلویی بود با میله‎های آهنی. این بخش متعلق به یک موش‎خرمای درشت هیکل بود که یک پسر قصاب صمیمی آن را قاچاقی به او داده بود، قفس و تمام چیزها را، در همین‎جایی که بودند، به صورتی که انگار گنجینه‎ی بسیار مخفی از نقره‎جات کوچک است. کنرادین بطرز وحشتناکی از هیولای لاغراندام دندان تیز می‎ترسید اما آن بزرگترین دارایی ارزشمندش بود. این خیلی باحال بود که انبار ابزار تبدیل به یک لذت اسرارآمیز و ترسناک شده بود تا با دقت زیاد دور از چشم اون زن باقی بماند و یک روز دور از چشم فرشتگان او یک نام شگفت‎انگیز برای اون هیولا انتخاب کند و  سپس آن به خدا تبدیل شود و موجودی مقدس گردد. یک هفته‎ای بود که اون زن به کلیسای نزدیک آنجا نرفته بود و کنرادین را نیز با خود نبرده بود اما برای وی خدمات کلیسا، تنها یک مراسم عجیب و غریب در کاخ ریمون بود. هر پنج‎شنبه در سکوت دل‎گرفته و خفه‎ی انباری ابزار او مراسمی استادانه و سرّی را در ستایش خدا اجرا می‎کرد قبل از آنکه قفس چوبی سرندی واشتار را در خود جای دهد، موش‎خرمای بزرگ. گلهای قرمز در فصل خودشان و تمشکهای سرخ در زمان زمستان به این معبد هدیه می‎شدند، برای او یک خدا کسی بود که بدون تحمل هیچ چیزی، قدرتمندانه موضعی مخالف در مقابل همه چیز می‎گرفت، برخلاف باورهای مذهبی اون زن و تا آنجا که کنرادین می‎توانست درک کند. و در جشنی بزرگ دانه‎های بوته‎ی جوز در جلوی قفس پراکنده می‎شد، یک مورد مهم از هدایای مقدس این بود که بوته‎ی جوز مال دزدی بود. این جشنها بطور نامنظم برگزار می‎شدند و هر از گاهی بخاطر حوادثی که اتفاق می‎افتادند، اجرا می‎گشتند. یکی از این جشنها برای این انجام شد که خانم دوراپ سه روز تمام درد دندان داشت، در تمام این سه روز کنرادین مراسم مذهبی به پا کرد و تقریبا خود را معتقد کرده بود که سرندی واشتار این دندان درد را بوجود آورده است. اگر این درد تنها یک روز دیگر طول می‎کشید مقدار بوته‎ی جوز از قفش بیرون می‎زد.

مرغ هودانی هرگز وارد فرقه‎ی سرندی واشتار نشد. کنرادین از خیلی وقت پیش قبول کرده بود که او یک بی‎خدا و پیغمبر است. او تمایلی به اینکه بداند بی‎خدا و پیغمبر شدن چیست نداشت اما تصور می‎کرد که حالت بی‎هیجان و غیر‎محترمانه‎ای باشد. خانم دوراپ زمینه‎ی جذاب و اساس تمام آن چیزی بود که پسر تنفرش را بر اساس آن تعریف می‎کرد.

پس از مدتی علاقه‎ی کنرادین در انباری ابزار جذب حراست از آن شد، «این برای او خوب نبود که در هر وضعیت جوّی برای تفریح آنجا باشد»، خانم دوراپ بی‎درنگ چنین تصمیمی گرفته بود و سر صبحانه اعلام کرد که مرغ هودانی فروخته شده و شب هنگام تحویل داده شده. او نگاه کوتاهی به کنرادین انداخت، منتظر بود تا او عصبانی شود و داد و بیداد راه بی‎اندازد و آماده بود تا حسابی حالش را با دلیل و امر کردن جا بیاورد. اما کنرادین ساکت ماند: چیزی برای گفتن نبود. شاید چیزی در اعماق وجودش باعث می‎شد تا احساس شک داشته باشد، برای عصرانه نان برشته روی میز بود، موضوعی که او معمولا غدغن می‎کرد چراکه برای پسر بد بود؛ همینطور به این دلیل که لج او را درآورد، یک توهین کشنده در چشمان زنانه‎ی بی‎شخصیت او.

«فکر کردم از نون برشته خوشت میاد». او این مورد را با یک زخم زبان خاص بیان کرد که البته کنرادی حالیش نشد.

کنرادین گفت: «بعضی وقتها».

در انباری در بعد از ظهر آنروز یک درخواست جدید در قالب دعا برای خدای قفس مرغی صورت گرفت. کنرادین از یک سرود مذهبی برای نیایشش استفاده کرد، امشب او درخواست یک لطف داشت.

«برای من کاری بکن سرندی واشتار».

درخواست ویژه‎ای نبود. اگر سرندی واشتار یک خدا بود، مطمئنا می‎دانست که چه درخواستی است. و همانطور که به جای خالی مرغ نگاه می‎کرد، جلوی گریه‎اش را گرفت، کنرادین دوباره به دنیای پر از نفرت خود بازگشته بود.

و هر شب به هنگام آمدن تاریکی اتاق خوابش و هر بعد از ظهر به هنگام غروب انباری ابزار، نفرین پر سوز کنرادین به هوا می‎رفت: «سرندی واشتار، برای من کاری بکن».

خانم دوراپ متوجه شده بود که او از رفتن به انباری دست نکشیده است و یک روز او برای سرکشی به اتاق پسر رفت. او پرسید: «توی اون جامرغی چی نگه می‎داری؟ حتما جونور کثیفیه. من همه‎شونو می‎اندازم دور».

کنرادین لبهایش را به هم فشرد. اما اون زن اتاق او را گشت تا اینکه کلید مخفی را که با دقت پنهان شده بود، پیدا کرد و بلافاصله برای تکمیل کشفیات خود به سمت انباری رفت. بعد از ظهر سردی بود و به کنرادین امر شده بود که در خانه بماند. از بزرگترین پنجره‎ی سالن غذا خوری، او می‎توانست در انباری را ورای بوته‎های آن گوشه ببیند. او آن زن را دید که وارد شد و سپس او تصور کرد که آن زن در مرغدانی مقدس را باز می‎کند و با دقت، با آن چشمان تیزبینش پوشش حصیری خدای مخفی‎اش را می‎بیند. شاید او بخاطر بی‎صبری مزخرفش روی آنرا پس بزند. و کنرادین برای آخرین بار با نفس پر شورش دعا کرد. اما او همانطور که دعا می‎کرد، می‎دانست که به آن باور ندارد. او می‎دانست که آن زن بزودی بیرون میاید درحالی که لبخند تهوع‎آورش را به لب دارد که خیلی به صورتش می‎آید و اینکه در طی یکی دو ساعت باغبان خدای شگفت‎انگیز او را دور می‎اندازد، خدایی که دیگر وجود نخواهد داشت، بلکه تنها یک موش‎خرمای قهوه‎ای ساده در یک قفس مرغی خواهد بود. و او می‎دانست که آن زن به مانند همیشه پیروز می‎شود و اینکه او بیشتر از هر وقت دیگری تحت آزار و تحکم هوشمندی مافوقش، احساس بیماری خواهد کرد تا اینکه روزی دیگر چیزی برایش باقی نماند و حرف دکتر درست از آب درآید. و در درد و فلاکت شکستش، او سوگواری را از سر گیرد و سرود مرگ را در بی‎اعتناعی کامل بخواند که:

                سرندی واشتار به دور دستها رفته است.

                افکارش سرخ بودند و دندانهایش سپید.

                دشمنانش طالب صلح بودند اما او مرگ را برایشان به ارمغان آورد.

                سرندی واشتار، ای زیبا.

و سپس یکباره دعا خواندن را قطع کرد و بیشتر به پنجره نزدیک شد. در آن انباری هنوز نیمه باز بود و دقایق به سختی طی می‎شدند. دقایق طولانی به نظر می‎رسیدند گرچه به هر حال می‎گذشتند. او سارهایی را تماشا می‎کرد که در بخشهایی از چمن می‎دویدند و گاهی می‎پریدند: او چندین بار آنها شمرد، همزمان با یک چشم حواسش به در بود.

یک خدمتکار با چهره‎ای درهم به سمت میز آمد تا چای را سرو کند و کنرادین همچنان ایستاده و منتظر بود و تماشا می‎کرد. امیدی در دلش درحال زنده شدن بود و حالا نوری از پیروزی در چشمانش برق می‎زد که از صبری طولانی برای پیروزی حکایت داشت. در نفس او همراه با سُروری پنهان، شروع دوباره‎ای از سرود شادی و شکست دادن وجود داشت. و همزمان چشمانش برقی زد: بیرون آن در یک هیولای قهوه‎ای و زرد رنگ پاکوتاه، با بدن دراز بیرون خواهد آمد با چشمانی که در روشنایی روز برق می‎زنند و با لکه‎های خیس و تیره‎ای که دور دهان و گلوی او را پوشانده است. کنرادین روی زانوهایش نشست. این موش‎خرمای بزرگ به سمت جوی آب پایین باغ خواهد رفت، برای لحظه‎ای خواهد نوشید، سپس از روی پل چوبی رد شده و بین بوته‎ها پنهان خواهد شد. چه فراری خواهد داشت سرندی واشتار.

خدمتکار با چهره‎ای درهم گفت: «چای حاضره. خانم کجا هستن؟».

کنرادین گفت: «اون چند دقیقه پیش رفت توی انباری».

و وقتی خدمتکار برای دعوت از خانم برای چای رفت، کنرادین یک چنگال نان برشته‎کنی از کشاب برداشت و برای خودش یک تکه نان را برشته کرد. و در خلال برشته کردن آن و کره‎ی زیاد روی آن مالیدن و البته لذت خوردن آنرا چشیدن، کنرادین به صداها و سکوتهایی گوش می‎داد که از فراسوی در اتاق می‎آمد و نشان از تشنج و اضطراب ناگهانی داشت. جیغهای بنفش خدمتکار، جیغهایی که در جواب خدمتکار از آشپزخانه بیرون می‎جهید، صدای کوبیده شدن پاها بروی زمین و عجله‎ی ساکنان برای کمک و آخر سر بعد از یک سکوت، هق‎هق‎های ناشی از ترس و دست و پا زدن کسانی که هیکل سنگینی را به داخل خانه حمل می‎کردند.

درحالیکه ریزریز می‎خندید گفت: «کی می‎تونه اینو گردن یه بچه‎ی بیچاره بندازه؟ هر کاری هم که بکنم، گردن من نمی‎افته!». و وقتی آنها بین خودشان سرگرم بحث و گفت و گو بودند، کنرادین برای خودش تکه‎ی دیگری از نان را برشته می‎کرد.

تبلیغات متنی
فروشگاه ساز رایگان فایل - سیستم همکاری در فروش فایل
بدون هیچ گونه سرمایه ای از اینترنت کسب درآمد کنید.
بهترین فرصت برای مدیران وبلاگ و وب سایتها برای کسب درآمد از اینترنت
WwW.PnuBlog.Com
ارسال دیدگاه